
* ایده ی عکس از جلد همشهری داستان. سوژه ی عکس خودم. عکاس خودم. انار هم یادگاری ست ;)
از همین یلدای بیست و یک سالگی شروع کنیم. من برایت انار دانه کنم. آهنگ فرهاد را که می خواند: بوی عیدی ، بوی توپ...بوی کاغذ رنگی... بگذارم و باهم بخوانیمش. لبخند بزنیم. یک قاچ از هندوانه بخوریم و آنجا که فرهاد می خواند: بوی یاس ِ جانماز ترمه ی مادربزرگ...دلمان برای مادربزرگ تنگ شود که یلدای امسال را پیش ما نیست. سیاهی چشم هایمان مثل کشتی های غرق شده در دریا، یکوری غرق اشک چشم هایمان شوند و بغض هایمان را فرو بدهیم توی گلو. حافظ باز کنیم و این غزل بیاید: ای هدهد صبا به صبا می فرستمت، بنگر که از کجا به کجا می فرستمت، حیف است طایری چو تو در خاکدان غم، زین جا به آشیان وفا می فرستمت... و من به این فکر کنم که آشیان وفای من و تو، کدام خانه ازخانه های شهر است؟ توی کدام کوچه؟ پلاک چندم؟
.. و فرهاد بخواند: بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب... من پاپیچ ت شوم که باید به من عیدی بدهی. نخودی بخندی و بگویی که شعر فرهاد مال عید نوروز است، امشب شب یلداست. اخم می کنم که نخیر، این شعر فرهاد مال تمام عید هاست... اصلن من فکر می کنم که مال یلداست... خوب گوش کن...با اینا زمستونو سر می کنم، با اینا خستگیمو در می کنم... و تو تسلیم می شوی و می خندی. این جا را با هم و با صدای بلند می خوانیم: فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه... شوق یک خیز بلند از روی بته های نور... برق کفش جفت شده تو گنجه ها... با اینا زمستونو سر می کنم...
یک انار دیگر دان می کنم. چای می ریزم در استکان های کمر باریک. کنار سینی چند دانه ای گل بهار نارنج می گذارم. نبات دارچین می آورم. شب کش می آید. یاقوت ها می خندند توی ظرف. من بیست و یک ساله می شوم. تو می خندی...
بخوانیدم در لینک زن