صدای در که می آید می دوم توی حیاط و می پرسم: کیه؟ شیرین با آن صدای نازکش از پشت در می گوید منم. در را که باز می کنم صورت خندان شیرین را میبینم. با عجله سلام می کند و می گوید که چرخ و فلکی آمده، اگر می آیی برویم با هم سوار شویم. به شیرین می گویم چند لحظه ای منتظر بماند تا از مامان پول بگیرم. هیجان زده می دوم توی هال و به مامان می گویم مامان بیست تومن میدی؟ مامان که صدای شیرین را شنیده است یک اسکناس سبز بیست تومانی از کیفش در می آورد و می گذارد کف دستم. همینطور که دارم می روم بیرون سفارش می کند که مواظب باشم. یک وقت بی هوا از چرخ و فلک نیایم پایین. بگذارم عمو خوب نگه دارد و بعد با احتیاط پیاده شوم. به مامان میگویم چشم و اسکناس بیست تومانی را توی دستم مشت می کنم و درب کوچه را به هم می کوبم و میروم سراغ شیرین که چند متری آنطرف تر جلوی خانه حوریه خانم ایستاده است. صدایش می آید که خاله تورو خدا، بذار زهرا هم بیاد. تا میرسم به شیرین حوری خانوم رضایت می دهد و زهرا را میفرستد که با ما بیاید. سه نفری دست هم را می گیریم و می دویم سرکوچه. شادی و انسیه را می بینم که کنار چرخ و فلک، لبخند زنان منتظرند تا ما برسیم. اسکناس های بیست تومانی را می گذاریم کف دست عمو چرخ و فلکی و عمو چرخ و فلکی دانه دانه مارا سوار می کند و دایره چرخ و فلک را کمی می چرخاند تا یک صندلی خالی بیاید پایین و نفر بعدمان را بنشاند. همه که سوار می شوند عمو شروع می کند به چرخاندن. یک دور...دو دور...سه دور...به ده دور که می رسد عمو می گوید خوب نوبت پیاده شدن است. همهمه می کنیم که عمو یه دور دیگه، یه دور دیگه... عمو یک دور دیگر هم ما را می چرخاند و بعد دانه دانه همانطور که سوارمان کرده است پیاده یمان می کند. توی دلمان انگار قند آب کرده باشند. لبخند روی لب هایمان نقش بسته است و عمو که آخرین نفر را پیاده می کند برایش دست تکان می دهیم و دست هم را می گیریم و میدویم توی کوچه تا از آدم ها و اتفاق هایی که آن بالا دیده ایم، برای هم حرف بزنیم...
+ چندروز پیش تکه ای از کودکی ام را پیدا کردم،توی خیابان خلوتی از شهر جا مانده بود...دلم رفت پی شیرین و شادی و زهرا و لحظه هایی که اسکناس بیست تومانی توی دست های عرق کرده ام خیس می خورد و من تنها منتظر آن لحظه بودم که در بالاترین نقطه ی چرخ و فلک قرار بگیرم و برای عمو که آن پایین است دست تکان بدهم...
