دلم میخواست اتاقم پنجره ای داشت رو به یک باغ سر سبز،رو به شادی ها،پروازها،رهایی ها...

دلم میخواست شب که میشود بروم به استقبال ماه و ستاره ها و حیاط را برایشان آب و جارو کنم،آنوقت تا صبح با ماه بنشینم لب حوض و درد و دل کنم برایش...

دلم میخواست یک حوض ستاره داشته باشم در گوشه ی حیاط ،برای وقتی که دوستانم شادم میکنند یک مشت از ستاره های حوض بریزم در جیبشان...

دلم میخواست ماه حرف می زد،درخت ها  آواز می خواندند...

دلم میخواست همه مهربان بودند و بذر لبخند روی لب های هم می کاشتند...

دلم میخواست دروغ نبود و آسمان کمی می بارید همین حالا...

دلم...این دلم خیلی چیزها میخواست...رویایش بی نهایت است و  آرزوهایش نا تمام...


دل تو چه می خواهد؟ اصلا به حرف هایش گوش میکنی؟

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۳/۳۰ساعت 12:29 توسط زهرا منصف |

دارم به این فکر می کنم که چند روز از عمرم باقیست...

یک صدایی از درونم می گوید تو مرده ای.



پ.ن:وقتی زندگی آن نباشد که می خواهی و بشود روزمرگی زندگی معنا ندارد  و روزهاست که مرده ای...

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۳/۳۰ساعت 11:29 توسط زهرا منصف |

مدت هاست که کسی نه خطی از من خوانده و نه خطی برایم نوشته... پس نوشتنم بی فایده است.
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۳/۰۱ساعت 21:45 توسط زهرا منصف |