دو دقیقه مانده تا رفتن ات...

و من زمستان را پیشوازم.

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۳۰ساعت 23:58 توسط زهرا منصف |

انارها که دانه می شوند سیاهی اش به دست ها می ماند.سرخی یشان چشم ها را خیره می کند.دانه های ِ دلشان خوب پیداست.

انارها که دانه می شوند من یاد ِ کرسی و سرما و قصه های هزار و یک شب می افتم.دلم تنگ می شود.چشمانم برق می زند.

انارها که دانه می شوند من بی قرارم که پا به این دنیا بگذارم...

انارها دانه می شوند...شب دراز می شود...من هنوز نیامده ام.

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۳۰ساعت 16:31 توسط زهرا منصف |


لاک های بنفش و صورتی

پرس و جو برای "داستان همشهری"

نشر افق،شهر کتاب،نشر افق...نشر افق...نشر افق...شهر کتاب

دانشگاه بر بام  ِ البرز...


نفس های شهر

نفس نفس های پاییز

مه های صبح دم

سردی های لوس

حضور مادر بزرگ و پدر بزرگ در یلدای امسال


این روزهاست و من.



پ.ن: دوستان خوبم اگه به بلاگ ها سر نمیزنم و نمیخونم دلیل بر این نیست که فراموشتون کردم فقط سرم شلوغه و وقت کم آوردم، قطع شدن نت هم اضافه کنید بهش.


پ.ن بعد: به احتمال زیاد "اول دی ماه"  آخرین پست رو میذارم تا بعد ِ امتحانات ِ ترم که دوباره بیام.همتون مراقب خودتون باشید.من هستم و سر فرصت میام و میخونمتون.


پ.ن بعدتر: یلدای همتون پیشاپیش خوش و آروم.

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۲۹ساعت 20:27 توسط زهرا منصف |

پاییز به انتها رسیده ای

و

 داری کوله بار می بندی 

و

نفس نفس می زنی.

.

.

.

من

به اولین روزهای "دی" امید دارم

"حالا نوبت توست که بغض کنی!"


*خرت و پرت های کودکی ام.

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۲۵ساعت 16:2 توسط زهرا منصف |


خواستم با تو به آخر برسم

یعنی از صفر به یک مرز ِ قناعت برسم

مرز نه وسعت ِ بی حدّ ِ حضور

یعنی از طعم ِ حضورت به نهایت برسم

22مهر 1390
ز ه ر ا م


پ.ن: وقتی خیالم نم بکشد همین می شود.یک یادداشت که فالبداهه گوشه ی دفتر شعرم نوشته بودم منتقل شد به اینجا.
پ.ن: اسمش شعر نیست.ادعایی هم در شاعری ندارم.
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۲۵ساعت 14:51 توسط زهرا منصف |


  
گاو بی خواب                                                                     
                                   




                


* لینک دانلود "همیشه یکی هست" مسعود امامی در پست قبل گذاشته شد.           


* کسانی که عکس پست های قبلی را می خواستند به آلبوم تصاویر در کنار وبلاگ مراجعه کرده و بر روی "Link To Photo" کلیک کنند.در این قسمت کلیک راست مجاز است.    

*چقدر دلم گرفت.
          
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۲۳ساعت 11:33 توسط زهرا منصف

یک تورم عجیب از یک حس ِغلیظ ِ

توده ای از بغض های مدام

تلخی های ِ شوم

هراس های ِ ناتمام

خود زدگی های هرز

توحش ها و توهم ها

توطئه های تلخ


اما

همیشه 

"یکی هست که کنار غروب ِ غم ات بنشیند"

کسی که 

بلوط 
و 
میخک
 و 
گلنار 

برایت به یادگار میگذارد





+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۲۱ساعت 0:5 توسط زهرا منصف |

خون می آمد. همینطور مدام خون می آمد و انگار که سلولی ، چیزی اتصالی کرده بود!لعنتی هرچه می گرفتم جلو اش که بند بیاید نمیشد.بند نمی آمد. خون می آمد و من سلول سلول تحلیل می رفتم.حل می شدم در جریان خون و می چسبیدم به دستمال کاغذی.

سرم گیج نبود.شق و رق راه می رفتم و انگار نه انگار که خون می آمد و داشتم ذره ذره میرفتم لای ِ دستمال کاغذی...

نگاه ها مات بود و خیره.چشم ها بلعیده بودند مرا.باقی مانده ام را. همان بخشی که مانده بود از تحلیل نرفتن.خون می آمد و چشم ها داشت هضم می کرد مرا.سلول هایم در دل و روده ی چشم ها پیچ و تاب می خورد و هضم می شد.از این طرف سلول به سلول تحلیل می رفتم.می رفتم و می شدم نقشی قرمز روی دستمال کاغذی.صاف بودم و هیچ دلهره ای به مغزم را نداده بودم.اتفاق مهمی نبود.داشت خون می آمد و من تحلیل می رفتم...تنها تحلیل و بلعیده شدن...چشم ها داشت هضم می کرد مرا و من سلول سلول تحلیل می رفتم.

نگاه بود و لعنتی و نگاه...لعنتی بود و نگاه و لعنتی.من بغض نداشتم.تب نکرده بودم.گیجی مرا محاصره نکرده بود.شق و رق بودم و داشتم تحلیل می رفتم...

خم شدم و هرچه که قورت داده بودم را بالا آوردم...کلی بغض و تب و گیجی و درد...کلی ولع چشم ها برای ِ بلعیدنم.خیابان تب کرد و من داشتم تحلیل می رفتم...خون می آمد...


پ.ن: تنها زاییده ی ذهنم بود، بعد از یک روزِ لعنتی/.

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۲۰ساعت 21:41 توسط زهرا منصف |

 که من گم شدم در آن همه روایت

 و تو پیدا شدی

انگار...

که من دلم شور زد،رنجید،تنگ شد،تب کرد،لرزید

و دل ِ تو 

قرص بود

انگار...

که من بسم  ِ شب شدم

بسم  ِ تشویش

بسم  ِ التهاب

بسم  ِ دست ها

دست ها

د س ت ه ا ی ت

و تو

بسم  ِ مردانگی

انگار...


به گمانم

من

بازی ِ شب تاب ها در سوسوی شب

و

تو

موعود ِ دنیا

انگار...


گُمان و انگار و شاید را ببر از واژه ها

من

درد شدم

تو 

هر چه خواستی...


+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۲۰ساعت 0:32 توسط زهرا منصف |

انگار یکهو شد که رفیق هایی آمدند به زندگی من...شاید شروع ِ ورود به این دنیا سجاد بود...اتفاقی،یادم نمی آید چه طور پیدایش کردم،شاید هم یادم بیاید...بعد نوبت محمد موسویان و حسین رها و آن یکی حسین و بهمن و کسرا و محمد و لیلی و وحید و الناز و زینب و شیدا و امیر علی و علیرضا و حمیدرضا و غزل و ثنا و یهدا و مسیح و بهزاد و خیلی های دیگر شد...

خیلی هایی که این کنار  ِ بلاگ اسمشان ثبت شده و همیشه لطف دارند و برایم می نویسند...

شاید اسم یک نفر دیگر هم باید می بود...اما خودش اسمش را خط زد از بودن،مهم نیست...مهم این است که من با این همه دوست، احساس خوشبختی می کنم و همه را دوست دارم...حتی اگر دوستم نداشته باشند...


عاطفه! تو که از اولش بودی رفیق...از 7 سالگی به گمانم...


پ.ن: اسم تمام کسانی که نوشته نشده یا به دلیل اسم مستعار است یا به دلیل فراموشی ذهن شلوغ من.بی شک اگر یادم بیاید به واگن ها اضافه می شود.

پ.ن دیگر: اینجا برای من زندگی دیگری آغاز شده...

پ.ن بعد ِ دیگر: هر واگن قصه ای را روایت می کند برایم.

پ.ن آخر: رُفقا دوستتان دارم.خالص!

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۹ساعت 19:55 توسط زهرا منصف |

دست برده بود به ساعت و با عقربه هایش بازی می کرد


زمان


بازی ِ


کودکی بود


که آینده اش


 بازی ِ


زمان 


بود...




پ.ن: این شعر محمد علی بهمنی رو خیلی دوست دارم

ارتباطی با این نوشته نداره همینطوری دلم خواست بذارمش....



تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب 
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می كنم هر شب 
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه 
چه آتش ها كه در این كوه برپا می كنم هر شب 
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من 
كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب 
مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست 
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب 
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو 
كه این یخ كرده را از بی كسی، ها می كنم هرشب 
تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب 
حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب 
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب 
كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب 


- محمد علی بهمنی -

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۸ساعت 17:58 توسط زهرا منصف |

سکوت اش را داده بود به تیک و تاک ساعت.نبودنش را داده بود به یک مشت جزوه که هیچ کدامش سر و ته نداشت.زیادی اش را داده بود به یک خودکار آبی و یکی دیگر مشکی و برای دلخوشی یک خودکار صورتی! کیف ِ چرم اش را داده بود به یک جا کلیدی که یک مشت آدمک داشت.هندزفری هنوز جایگزینی نداشت...گوشی ها انگار که مرده بودند...همه چیز بوی ِ بغض داشت...هر لحظه...

پ.ن: روزهای ِ من پس از به سرقت بردن کیف ِ نازنین ام.



پ.ن: به دلیل کپی - پیست کردن مطالب وبلاگ در فیس بوک،کلوب،و وبلاگ های شخصی و عدم درج منبع و نام نویسنده، کاری که دلم نمی خواست انجام شد!! راست کیک ممنوع می شود!

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۸ساعت 14:32 توسط زهرا منصف |

«بخور و نمیر» شرحی است از سرگشتگی‌ها و ناكامی‌های پل استر و بیانی جدید از تلاش‌های باورنكردنی او برای بقای خود و آزمودن شغل‌هایی عجیب و غریب توسط این رمان نویس مورد علاقه ایرانی ها.

 «بخور و نمیر» مجموعه‌ای است از خاطرات جذاب و اغلب طنزآمیز پل استر از اوایل جوانی‌اش و دورخیزهای او برای نویسنده شدن. حكایت خطر كردن، روی آب ماندن و غرق نشدن؛ از خیابان‌های نیویورك و دوبلین و پاریس گرفته تا روستایی دور افتاده در مكزیكو...این كتاب شرح شكست‌های دوران آغاز كار پل‌استر است؛ دورانی كه نشان می‌دهد شوربختی نویسندگان تنها محدود به خاورمیانه نمی‌شود و نویسنده‌ای در اندازه استر هم تا سال‌های سال با پولی بخور و نمیر زندگی را می‌گذراند تا بتواند به كاری كه علاقه دارد، برسد. از پیشخدمتی در اردوگاهی تابستانی در 16 سالگی گرفته تا كار روی نفتكشی كه میان ساحل آتلانتیك و خلیج مكزیكو در رفت و آمد بود و حتی شغل‌های عجیبی چون خواندن فیلمنامه و خلاصه كردن آن در 6 صفحه!

استر در این كتاب با لحنی بسیار رسا، سحرآمیز و تاثیرگذار می‌نویسد... از شهرتش باكی ندارد چون قدردان كیمیای سرافكندگی‌ است. نویسنده در این كتاب با شهامت ماجرای شكست ها و فراز و فرودهای زندگیش را از بچگی تا زمانی كه نویسنده مطرحی شده است، بیان می كند و از این لحاظ به دلیل صداقت نویسنده در روایت زندگی‌اش بسیار جذاب و جالب است.

در بخشی از این كتاب می خوانیم: «در اواخر بیست و چندسالگی و اوان سی و چندسالگی من دوره‌ای چندساله از سر گذراندم كه در آن دست به هركاری می‌زدم، شكست می‌خوردم. ازدواجم به طلاق انجامید، كار نویسندگی‌ام نگرفت و مشكلات مالی بر سرم آوار شد. منظورم نه فقط افلاس مقطعی یا دوره‌هایی از سفت بستن كمربندها بلكه بی‌پولی مداوم، طاقت‌فرسا و كشنده‌ای‌ است كه جانم را تباه كرد و جسمم را در هراسی بی‌تمام برده بود.»

در حالی كه نویسندگان بیشماری هستند كه در ایران ناشناخته مانده‌اند، از پل استر ترجمه‌های متعددی از یك كتاب منتشر شده است. از آشنایی فارسی‌زبانان با این نویسنده پست مدرن 8 سالی می‌گذرد؛ اولین كتاب او در ایران در خرداد 81 با نام «شهر شیشه‌ای» به چاپ رسید. كتابی از سه‌گانه نیویوركی او كه اتفاقا به واسطه آن به شهرت رسید. او البته قسمتی از شهرتش را مدیون برخی رمان‌های پلیسی و جنایی است كه بخش عمده‌ای از كار نویسندگی‌اش را تشكیل می‌دهند.

 

نام اصلي: Hand to mouth
نويسنده: پل استر
مترجم / مصحح: مهسا ملك مرزبان
ناشر: افق

قیمت:4000 تومان


منبع: صبا بوک

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۷ساعت 19:56 توسط زهرا منصف |

نمی دانم خواب دیده بودم یا اینکه از آن رویاهای قبل از خواب بود.هرچه بود امروز صبح هی از ذهنم می گذشت که بوی الکل می آمد و همه جا تاریک بود و روپوش های سفید میزد توی چشم. به گمانم بیمارستانی، جایی بود.لبه ی پنجره نشسته بودم و داشتم برای خودم داستان سرایی می کردم. این واژه ها بود که از ذهنم می گذشت:

"شهر لخت است و شب به استتار اش آمده.سیاهی اش را پاشیده به در و دیوار و آسمان و خیابان ها...ماشین ها ساکت و خفه. انگار که یواشکی بخواهند کاری کنند، خیابان را لمس می کنند و بدون هیچ حرکت اضافی هر چند ثانیه نوری می پاشند در این اتاق.گمانم تخت شماره ی 9 باشد و من مراقب مریضی هستم که سال هاست روی تخت خوابیده.اینکه می گویم "گمانم"  برای این است که هیچ وقت شماره را نخوانده ام و هیچ وقت هم سعی نکرده ام بخوانمش.گه گاه که می خواهند غذا ها را پخش کنند از من شماره ی تخت را می پرسند و من هم از سر اجبار اشاره میکنم به شماره ی بالای تخت.به گمانم همان عدد 9 باشد.

من سال هاست که کنار این پنجره می نشینم و سکوت شب را گوش می دهم.گاهی با ماشین ها مسابقه ی نور می گذارم و هرکدامشان که بیشتر نور دهد برایش دستی تکان می دهم و راننده اش هاج و واج نگاهم می کند.این اوج لذت من است.کمی که خسته می شوم زل می زنم به مریض ِ خوابیده روی تخت و از چشم هایش قصه می خوانم.راستش هر شب یک قصه. نه بیشتر نه کمتر. سهم من در این همه سال هر شب یک قصه است. تازه اگر بشود قصه را هر شب تمام کرد و از آخرش با خبر شد. خواب که بیاد به چشم ها ، قصه ی من ناتمام می شود و فردا شب تکرار قصه مجاز نیست و دوباره قصه ای تازه شروع می شود. امشب 2190 امین قصه ایست که قرار است جاری شود و من بخوانم اش.

چشم ها براق تر از همیشه اند انگار.این رسم ِ قصه هاست.چشم ها هر شب براق تر می شوند.راستش من دلیلش را نوری می دانم که ماشین ها می پاشند توی اتاق.خوب خیره شده ام به چشم ها و دارم می خوانم اش:

"عزیزکم.تو هنوز کنار من نشسته ای و از چشم هایم قصه ی هزاران، هزار و یک شب می خوانی.خسته نشده ای؟

شش سال است.

امشب...همین امشب شش سال می شود..."

-سر تکان می دهم و به چشم ها می فهمانم که خسته نشده ام...من هیچ وقت از قصه خوانی چشم های تو خسته نمی شوم...قصه ات را بگو.-

ادامه می دهد...اینجای قصه همیشه چشم ها کمی بیشتر برق می زند...دلیلش نوری نیست که ماشین ها می پاشند توی اتاق...دلیلش یک غریبانه ی کوچک است که لانه کرده در سمت چپ ، درست در قفسه ای به نام سینه.سال هاست آنجا جا خوش کرده و سنگین و سنگین تر شده...

-دست می برم به سمت جعبه ی دستمال کاغذی  کمی از برق چشم ها می گیرم...دلم تاب ندارد این همه درخشش چشم ها را-

قصه ات را بگو مهربانم...قصه ات را بگو...

" دلت می خواهد امشب جشن بگیریم؟جشن ِ ششمین سال ِقصه ی چشم ها...جشنمان از این قرار باشد که تو کنارم دراز بکشی و هردویمان خیره شویم به سقف...به سفیدی اش و .به هیچ چیز فکر نکنیم...نه به دردها و نه 2190 امین قصه..."

(دراز می کشم کنار اش و هردو زل می زنیم به سقف...قصه ی اول را ..دوم...سوم...بیستم...وای....دوهزار و صد و نود قصه...مگر می شود به هیچ چیز فکر نکرد.مگر می شود فکر نکرد که دوهزار و صد و نود روز و شب است که تو حرف نزدی ای...مگر می شود فکر نکرد که دست هایت...چشم هایت...نگاهت...دوهزار و صد و نود روز است که خیره است به من......نمیشود...بخدا نمی شود به این ها فکر نکرد...)

ماشین ها رد می شوند و نور می پاشند توی اتاق.چشم هایمان برق می زند.برق چشم هایمان برای ِ چیست؟دلیل اش را خوب نمی دانم...نه گمان کنم بدانم.دوهزار و صد و نود امین قصه است و من دارم زار می زنم. شانه هایم میلرزد و تپش قلبم صدایش را برده بالا.دست هایم گزگز می کند و چشم هایم تار ِ تار است..دارم زار می زنم...


هنوز بوی ِ الکل می آید و من نمی دانم خواب دیده ام یا از آن رویاهای قبل از خواب است...هرچه بود هی از امروز صبح از ذهنم می گذشت که بوی الکل می آمد و همه جا تاریک بود!

ز/ه/ر/ا/م

پ.ن: یکی از داستان هایی که قبلا در بلاگ گذاشته بودم در مرحله دوم بررسی برای چاپ در ماهنامه "همشهری داستان" است.دعا کنید چاپ شود. لینک تایید داستانم.شماره 52

پ.ن بعدی: این داستان کمی تلخ تر شد. با نظر یکی از مخاطبان و تصمیم خودم.

تیاتر صد سال پیش از تنهایی ما

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۶ساعت 16:20 توسط زهرا منصف |

مطالب قدیمی‌تر