خیلی از این حرف ها بود، خیلی از این حرف ها بود که یکی گفت بس کن و دیگر ننویس این حرف ها را. بعد من هم زدم به این فاز که همه چی آرومه و من چقد خوشبختم!
اما همین حرف ها که مهدیه می گوید حرف های ِ من هم هست.
+ این روزها به شدت منتظر آلبوم جدید رضا یزدانی ام و دیگر هیچ!
گره خورد به:
رُفقا
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۳۰ساعت 21:56 توسط زهرا منصف
گوشی همراه ام به طرز شگفت آوری خراب شده است. چرا شگفت آور؟ دیروز رفتم سراغش تا ببینم آیا کسی سراغی از من گرفته است یا نه. دیدم که خاموش است. این خاموشی در حالتی بود که پنج دقیقه پیش آن را از شارژ جدا کرده بودم. وقتی انگشتم را روی ِ دکمه ی آن/آف نگه داشتم، برای چند ثانیه ای روشن شد و دوباره صفحه اش سیاه شد و غیرقابل کار کردن. گوشی را دوباره گذاشتم توی شارژ و وقتی به 100 درصد رسید شارژر را جدا کردم. به محض جدا کردن شارژر گوشی ام دوباره خاموش شد و دیگر روشن نشد. من همین جا یک تبریک جانانه به شعور و فهم گوشی ام تقدیم می کنم. راستش شگفت انگیزی خراب شدن گوشی اینجاست که گوشی محترم بنده قابلیت تشخیص دارد. از آنجا که دانشگاه تمام شده و کسی به بهانه ی پرسیدن ساعت کلاس یا کنسل شدن فیلدها و یا روز امتحان میان ترم سراغم را نمی گیرد، و از آنجا که کسی از دوستان عزیز میلی به پرسیدن حال من ندارد و ترجیح می دهد از من احوال پرسی نکند تا من مجبور نشوم لبخند بزنم و بگویم که خوبم، و باز هم از آنجا که کسی به عنوان دوست دار، هوادار، معشوق، دوست صمیمی و یا یک چیز توی ِ همین مایع ها ندارم، گوشی ِ فهیم و با شعور اینجانب از آنجا که از دریافت اس ام اس های ِ تبلیغاتی پارک آبی پارس و تخفیف های ِ مارال چرم مشهد و اس ام اس های ِ بی محتوای ِ ایرانسل و خبر تخفیف پوشاک الیاف طبیعی آندیا و قیمت های باورنکردنی فروشگاه امیران و خبرهای ِ کتاب های ِ تازه در شهر کتاب خسته شده بود، تشخیص به خاموشی ابدی و تصمیم به خود کشی گرفت و در یک اقدام پسندیده (از دید من) خود را به خاموشی ابدی سپرد تا من خیالم راحت باشد که بود و نبود گوشی ام فرقی در زندگی ام نخواهد داشت. از همین تیریبون سپاس جانانه ی خود را به شعور بالای گوشی ام تقدیم میدارم. باشد که رستگار شود.
گره خورد به:
شرحیات
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ساعت 14:20 توسط زهرا منصف
|
اگر فراموش کردن ِ دردها به سادگی ِ به یادآوردنشان بود، زندگی هیچ وقت به ما بدهکار نمی شد..
گره خورد به:
تن ِ بی وطنم
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۸ساعت 17:47 توسط زهرا منصف
جایی بنشینیم. رو به رویِ هم. آواز بخوانیم و از آینده حرف بزنیم. از روزهای ِ شیرینی که توی ِ راه اند. از لبخند هایی که قرار است بنشیند روی ِ لب های ِ ما. از شادی هایی که قرار است اتفاق بیفتد. از جشن هایی که قرار است برقصیم میانشان. جایی بنشینیم و چای بنوشیم. برف ببارد. بخار چای بخورد به صورتمان و گرم شویم. دست هم را بگیریم و گرم شویم. کنار هم قدم بزنیم و گرم شویم. برای ِ هم شعر بخوانیم و گرم شویم و دوباره جایی بنشینیم. از غصه های ِ زندگی برای ِ هم قصه ی هزار و یک شب ببافیم و تو موهایم را ببافی و من چشم هام را ببافم به چشم هات و دست هامان بافته شود با انگشت هامان و بخندیم که ما همدیگر را داریم. که ما زندگی ِ با هم دیگر را داریم. که ما شادی ها و غصه ها و غم ها و لبخندها و ترس ها و دلهره ها و ماتم ها و هیجان ها را با هم دیگر داریم..
.. بعد بگردم دنبالت. ببینم نیستی. ببینم نیست شده ای. ببینم دست هام تنها دارد موهام را می بافد. ببینم چشم هام گره خورده به چشم هام توی ِ آینه. ببینم زنی غمگین است توی ِ آینه. ببینم دارم کم می آورم توی ِ آینه. بترسم. بروم از آَینه. جمع شوم توی ِ خودم. جمع شوم توی ِ لبخندهای ِ نیمه جان ِ روی ِ لبم. جمع شوم توی ِ چشم هایِ غربت زده ام. جمع شوم توی ِ چند تا جمله. توی چند تا عبارت. توی ِ چندتا کلمه. جمع شوم در وطن ِ غم انگیز تنم. جمع شوم در جمله ی بی انتهای ِ تن ها شدن..
گره خورد به:
خالی ِ نبودنت
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ساعت 23:56 توسط زهرا منصف
|
پرسونا دوست داشتنی تر شده است ..
تبریک به گلاره ی عزیز و دوست های ِ دوست داشتنی و خوش فکرم.
گره خورد به:
رُفقا
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ساعت 22:5 توسط زهرا منصف
|
.. مهر ماه 89. کلاس زبان عمومی. دانشکده ی علوم دانشگاه تربیت معلم
کلاس توی ِ سالن سمینار برگزار شده است. صندلی ها بیشتر شبیه صندلی های ِ سینماست تا کلاس ِ درس. استاد که می آید می رود روی ِ سن و شروع می کند به درس دادن. می گردم دنبال کسی که هم رشته اییم باشد. چند نفری که کنارم نشسته اند رشته های متفاوتی دارند. استاد شروع می کند به انگلیسی صحبت کردن و هر چند وقت یک بار میانه های حرف هاش می پرسد دو یو آندرستن؟ ما می گوییم یس. اما من هیچ نمی فهمم. حواسم توی ِ کلاس نیست و بیش تر دچار جو اولین روز ِ دانشگاهم. آخر ِ کلاس دختری نزدیک می شود و رشته ام را می پرسد. هم رشته ای هستیم. اسمش ندا ست. شماره ام را می گیرد و می گوید برای ِ کلاس های ِ بعدی با هم هماهنگ کنیم.
.. مهر89. کلاس آز ژئولوژی فیزیکی. دانشگاه پیام نور. قلمستان
رویِ صندلی های ِ آبی ِ توی ِ راهرو نشسته ام. چند نفری هم کنارم هستند. بعد از چند دقیقه سر صحبت را باز می کنیم. هم رشته ای هستیم. اسم یکیشان مهدیه است و اسم دیگری نگار. نگار با خودش یک ظرف غذا دارد. مهدیه تپل است و خنده هایش دوست داشتنی. ندا هم می آید. من و ندا که همدیگر را می بینیم لبخند می زنیم. توی ِ آن همه غریبگی ندا حکم دوست ِ چندین و چند ساله را دارد. تویِ یک کلاس که مثلن آزمایشگاه زمین شناسی ست دور یک میز نشسته ایم. یازده تا دختر. چند دقیقه مانده به شروع کلاس یک پسر می آید توی ِ کلاس و سرک می کشد. از اینکه همه دخترند نا امید می شود و بیرون کلاس می ماند. بعد از چند دقیقه پسر دیگری می آید. پسر اول امیدوار می شود و لبخند می زند. هر دو وارد کلاس می شوند و در صندلی های ِ آخر کلاس می نشینند. اولین کلاس درس ِ تخصصی با سیزده نفر همکلاسی آغاز می شود.
.. سال 89. ترم دوم. دانشکده ادبیات دانشگاه تربیت معلم
من و ندا صمیمی تر شده ایم. فیلم هایی که توی ِ دانشگاه به اجرا در می آید را با هم می بینیم. با هم می رویم سلف و غذا می خوریم. حواسمان هست برای ِ هم ته دیگ برداریم. راه برگشت از دانشکده را تا درب خروجی با هم پیاده می رویم. نسبت به بچه های ِ دیگر بیشتر با هم حرف می زنیم. وقتی سردمان می شود برای ِ هم چای می گیریم. توی ِ کلاس های ِ درس کنار هم می نشینیم. با هم عضو انجمن می شویم. بیشتر وقت ها کنار هم هستیم و همین موضوع دانشگاه را برای ِ من قابل تحمل می کند..
.
.
.
.
.. سال 92. ترم شش. دانشگاه پیام نور ِ. دانشگاه گوهردشت ِ کرج
من و ندا واحدهایمان با هم است. بچه های ِ دیگر انتخاب واحدهای ِ متفاوتی دارند. پسرها مثل همان روزهای ِ اول با دخترها غریبه اند. دخترها به گروه های ِ مختلفی تقسیم شده اند. توی ِ شش ترمی که گذشته هیچ خاطره ای نساخته ایم. با هم رفیق نبوده ایم. حرف مشترکی نداشته ایم. هیچ وقت با هم بیرون نرفته ایم. برای ِ هم توی ِ لحظه های بحرانی چاره نشده ایم. نگران هم نبوده ایم. برای ِ هم کتاب و جزوه جور نکرده ایم هیچ وقت. گریزان بوده ایم از هم حتا.
. . سال 90 و 91 و 92 و ترم سه و چهار و پنج و شش و هفت هم می گذرد. دانشگاه شبیه ِ هیچ کدام از تصویرهای ِ ذهنی من نیست. هم کلاسی ها شبیه ِ هیچ کدام از همکلاسی های ِ دوران دبیرستان و راهنمایی و ابتدایی نیستند. هیچ رفقات ِ ریشه داری شکل نمی گیرد. هیچ وقت کسی پایه ی دیوانه بازی های ِ من نیست. هیچ وقت پیش نمی آید که با هم برویم بیرون. با هم آواز بخوانیم. برای ِ هم هدیه بخریم. درست مثل کودکی می مانم که با ذوق و شوقی وصف نشدنی بزرگترین جعبه ی شانسی را برمیدارد و بعد که بازش می کند می بیند تویش هیچ چیزی نیست. می بیند پوچ است. یک پوچ بزرگ که هضم کردنش به این سادگی ها نیست.
دانشگاه پر می شود از اتفاق های ِ تلخ. پر می شود از مزاحم های ِ تلفنی که هنوز هم نمی دانم شماره ام را از کجا آورده بودند. پر می شود از تیکه شنیدن ها توی ِ دانشکده ی علوم. پر می شود از دوری، گریز، بی رفاقتی. هر سال یک جایی. هر سال یک دانشگاهی. هر سال یک محیط تازه ای که تمام ِ این ها دوری ها را بیش تر تشدید می کرد. تنها انگیزه ام برای ِ داشگاه رفتن ندا بود. این که آخر کلاس ها بمانیم و با هم آهنگ گوش کنیم. این که برویم آش بخوریم. این که توی ِ پارک جلو دانشگاه بنشینیم و ساعت ها حرف بزنیم برای ِ هم. اینکه من به ندا کتاب معرفی کنم و ندا به کتاب علاقه مند شود...
. . اردی بهشت 92 اتفاق های ِ عجیبی در من می افتد. آدمی با حرف های ِ عجیب و غریب... شب های ِ عجیب و غریب.. روزهای ِ عجیب و غریب.. بعد 17 مهر 92 همه چیز به اتفاق تعبییر می شود. به خیال بافی. به جدی گرفتن حرف های ِ شوخی.. من بیشتر از پیش از دانشگاه متنفر می شوم. ترم هفت را تا می توانم دانشگاه نمی روم. برای ِ تمام شدن لحظه های مزخرف ِ این کابوس ِ بزرگ لحظه شماری می کنم. از آدم ها فراری می شوم. از حرف های ِ محبت آمیز فراری می شوم. از شنیدن دوستت دارم و دوستم داری توی ِ کوچه و خیابان و دانشگاه و کافه و سینما متنفر می شوم. تنها می شوم. پناه می برم به موسیقی. پناه می برم به کتاب. پناه می برم به عکاسی. پناه می برم به مسافرت های ِ طولانی شمال که همیشه فراری بوده ام ازش. پناه می برم به کافه رفتن. به قدم زدن های ِ بیخودی...
. . امتحانات ترم هفت آغاز می شود. من خوشحالم. هر امتحانی که سپری می شود مرا خوشحال تر می کند. می دانم که دلم برای ِ هیچ اتفاق و لحظه ای توی ِ دانشگاه تنگ نمی شود. مگر وقت هایی که من و ندا و مهدیه و آنا با هم بودیم. بقیه ی دانشگاه شبیه ِ تلف کردن عمر بود و دل خوش کردن به اینکه اسممان دانشجوست. بقیه ی دانشگاه هیچ اتفاق ِ قشنگی نداشت. بقیه ی دانشگاه شبیه ِ خلسه های کش دار ِ بود. تلخ بود. مزخرف بود.. مزخرف بود.. مزخرف ..
. . و اما امروز همه چیز تمام شد. آنقدر حس سبکی دارم که انگار هزار سال اندوه را از شانه هایم برداشته اند. امروز هم در غربت تمام شد. هیچ کس نبود که با هم جشن بگیریم. هیچ کس نبود که خیابان ها را کش بدهیم برای ِ قدم زدن. هیچ کس نبود تا همدیگر را مهمان کنیم. تا با هم بخندیم برای ِ تمام شدن ِ این دردِ عظیم. من تمام ِ تنهایی این سه سال را تنها تر از پیش توی ِ خیابان های کرج قدم زدم و تمام این سه سال را گذاشتم توی ِ یکی از پس کوچه های ِ خلوت شهر و سوار ِ تاکسی شدم و آمدم خانه. این تمام شدن ِ پرشکوه را به خودم و شما تبریک می گویم. باشد که سال ها بعد که این نوشته را می خوانم یادم بیاید من سه سال از عمرم را به طرز ِ هولناک و دهشت آوری حرام کردم..
دونقطه:
من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم
_علیرضا آذر_
گره خورد به:
دانش گاه
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۵ساعت 22:0 توسط زهرا منصف
|
بعدترش هم قرار است اتفاقی بیفتد؟ انتهای ِ همه ی این ندیدن ها و ندیدن ها و رفتن ها.. گمان نکنم دیگر بودن من، بودن ِ تو، بودن ما رو به روی هم تکرار شود. گمان نکنم دیگر حرفی از روزهای رفته برایت داشته باشم.. این حجم اندوه دارد فروکش می کند و تبدیل می شود به خشم، به تنفر، به گریز. من از تمام آرزوهای ِ دیروزم جا مانده ام و حالا هیچ میلی به از سر گرفتنشان ندارم. دارم راه را قدم می زنم.. دارم توی ِ سایه ی پیاده رویی شلوغ قدم می زنم و گاهی به صدای گنجشکی گوش می دهم. گاهی حواسم پرت می شود از صدای یک ماشین. گاهی تنه می خورم از آدم های ِ که از روبه رو می آیند. تو هم از روبه رو آمده بودی.. تنه زدی... من هیچ نگفتم.. رد شدیم از هم. مثل ِ همان غریبه های توی ِ پیاده رو. دارم به نبودن عادت می کنم.. به انتظار نداشتن.. به اتفاق افتادنِ اتفاق های ِ اتفاقی. دارم عادت می کنم که خیال نبافم.. خیال نبافم. خیال نبافم هیچ وقت..
گره خورد به:
خالی ِ نبودنت
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۴ساعت 12:39 توسط زهرا منصف
|
.. شبیه ِ تنی که بی وطن است.
گره خورد به:
تن ِ بی وطنم
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۱ساعت 14:5 توسط زهرا منصف
فقط 16 روز مانده. بعدش پرونده ی همه چیز بسته می شود. فصل ِ دیگری از زندگی آغاز می شود و لابد برای ِ مدت ها من شبیه ِ سکوت می شوم. یا همان برزخی که همه می گویند. بعدش حرف هام تمام می شوند. واژه هام تمام می شوند. روایت هام تمام می شوند و دیگر هیچ وقت نمی توانم برای ِ کسی از عشق حرف بزنم...
گره خورد به:
دانش گاه
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۰۹ساعت 19:40 توسط زهرا منصف
|
Photo By: Zahra Monsef
خسته ام. شبیه بال های ِ پرنده ای که قرن ها در راه ِ هجرت است..
گره خورد به:
تن ِ بی وطنم
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۰۷ساعت 21:9 توسط زهرا منصف
|
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۰۷ساعت 12:18 توسط زهرا منصف
کسی دستت را بکشد و تو را با خودش ببرد. به زور ببرد. بعد حرف هایت همینطور روی ِ لب هات جا بماند. دلت جا بماند. خودت را جا بگذاری پیش کسی که مانده، که نیامده، که هیچ وقت نمی آید..
گره خورد به:
هجرت
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۰۵ساعت 19:36 توسط زهرا منصف
مامان و بابا کلافه بودند. می گفتند باید برود. شب را نباید بماند. ندا هم بود. هی به من تشر می زد که همه چیز تقصیر توست. می گفت که طوری با طرف کنار آمدی که خیال کرده چه خبر است. ندا عصبانی بود و می گفت باید برود. نباید شب را بماند. شب که بماند تو وابسته تر می شوی. می گفت بعد که برود دلتنگ می شوی و دوباره همه چیز به هم می ریزد. دوباره آشفتگی می آید سراغ ت. من اما سکوت کرده بودم. ته دلم می خواستم که شب را بماند. می خواستم که حرف بزنیم با هم. می خواستم برایش بگویم که من گذشتم از تمام ِ چهارچوب ها و مرزهای خودم. می خواستم بهش بگویم که گاهی وقت ها به خودم و قول هایم بی احترامی می کردم که احترام تو از بین نرود. می خواستم برایش بگویم که ما هیچ ربطی به هم نداریم، اما دل این حرف ها حالیش نیست. دل منطق را نمی فهمد. دلتنگی دودوتا چهارتا سرش نمی شود. می خواستم برایش از کتاب هایی که خوانده ام حرف بزنم. از آلبوم جدید رضا یزدانی که توی ِ راه است. از دیروز و سید خندان و خیابان جلفا. از دروازه شمیران و دروازه دولت و دختر دست فروشی که پاپیچم شده بود ازش خرید کنم. مامان و بابا کلافه بودند. بابا می گفت من می روم، شاید خجالت بکشد و با من بیاید و شب را نماند. مامان می گفت می ترسم فقط همین امشب را بماند و بعد برود و بعدترش تو با تنهایی هایت تنها بمانی. ندا می گفت برو سرش داد بکش. برو بگو که برود. برو بگو که به اندازه ی کافی آزارم داده ای. برو بگو که شب ماندنت برای چیست؟ برو بگو که حوصله ی روزهای ِ التهاب را ندارم دوباره. من آرام به ندا می گفتم که نمی شود. نمی توانم. بعد که بگویم برود دلم را چکار کنم؟ بعد که بگویم نمان، نماندن های ِ روزهای ِ بعدش را چکار کنم؟ بعد که بگویم دلتنگت نمی شوم، هیچ حرفی برایت ندارم، حوصله ات را ندارم، دلتنگی و حرف ها و حوصله های ِ روزهای ِ بعدم را چکار کنم؟ ندا عصبانی شد. گفت من می روم. گفت اصلن حوصله اش را ندارم. گفت از قیافه ش بدم می آید. مامان سکوت کرده بود. بابا از خانه زده بود بیرون. او نشسته بود توی ِ اتاق. به اسم کوچک صدایم می زد. مهربان شده بود. می خندید. می گفت بیا کنار هم بنشینیم. می گفت بیا تا خود ِ صبح حرف بزنیم با هم. بعد که من رفتم کنارش، خوابش برد. تا صبح خوابید و اصلن یادش رفت که به من گفته بود بیا با هم حرف بزنیم. صبح که بیدار شد گفت که باید برود. گفت که جایی کار دارد. بعد بی خداحافظی رفت. مامان سکوت کرده بود و توی ِ چشم هام نگاه می کرد. بابا با یک نان ِ داغ برگشته بود خانه. از ندا خبری نبود. خواستم لب باز کنم و چند جمله از خودش برای ِ خودش بگویم. خواستم برایش از حرف های ِ روی ِ آب ش بگویم. خواستم برایش بگویم که سراب هایی که ساخته است مرا خسته کرده از دویدن. مرا خسته کرده از دویدن و نرسیدن. اما رفته بود. بدون خداحافظی. خواستم به ندا اس ام اس بفرستم و بگویم که حق با تو بوده، از همان اول هم می دانستم که حق با تو بوده و این دچار بودن مرا از اختیارهام گرفت. خواستم برای ِ ندا اس ام اس بفرستم که یک دفعه از خواب پریدم و دیدم که ساعت یازده و بیست و چهاردقیقه ی قبل از ظهر است و من هنوز توی ِ رختخوابم...
دونقطه:
قطارم رسید و دلم پر کشید
که میدون ِ آزادی تو مشتمه
سرم رو میچرخونم انگار که
تمومه وطن مثلِ کوه پشتمه
گوش کنید، حس ِ خوبی دارم وقت ِگوش دادنش
بخوانید، پست ِ دیگرم با همین عنوان
گره خورد به:
جنون ِ خواب ها
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۰۴ساعت 13:1 توسط زهرا منصف
|
نمی دانم این امید از کجا آمده. نمی دانم این دلخوشی که ته دلم را قرص کرده است، این آرامش ِ ناگهانی که آمده و دارد به من اطمینان می دهد قرار است اتفاق های ِ خوبی بیفتد از چه چیزی ناشی شده. اما توی ِ همان لحظه ای که آخرینِ آخرین تلاش هایم را کردم و خواستم همه چیز را امیدوارترانه و خوشبینانه تر و مهربانانه تر ببینم و نشد، گفتم خلاص! گفتم تمام ِ این چند ماه، تمام ِ این روزهای ِ از اردی بهشت تا دی را باید ریخت دور و گفت به درک اصلن! هرچه که بود حالا نیست و نخواهد بود. بعد برسی به وقتی که خدا می آید در گوش ت می گوید که تمام ش کن. آرام توی ِ گوش ت می گوید که این چیزهایی که توی روزهای ِ دیوانگی ت فکر می کردی امید است، امید نبود و خیال بافی بود و حماقت. می گوید که فکر کن این قصه ای که برای ِ خودت ساخته ای انتهای ِ تلخی دارد و من برایت انتهای ِ شیرین تری را در نظر گرفته ام. بعد توی همین حالت تعلیق، توی ِ همین حالت دیوانگی، توی ِ همین حالتی که نمی دانی کجایی و کجا می روی ته دلت یک آرامشی هست که انگار داری راه را درست می روی. امروز وقتی داشتم از سیدخندان برمی گشتم تا آریا شهر به چیزهای ِ زیادی فکر کردم. یاد ِ حرف های ِ احسان افتادم که برایم توی ِ یک نامه ی طولانی و دراز نوشته بود. یاد حرف هایی که می خواست حالی ام کند که حواست باشد دیر نشود، حواست باشد یک چیزهایی ک وقتش بگذرد دیگر گذشته است و کاری اش نمی شود کرد. حالا من چندماه را از دست داده ام. به خاطر یک دیوانگی محض. به خاطر ِ دچار بودنی بی منطق و مسخره. امروز اما وقتی داشتم از یک مصاحبه ی عجیب و غریب برمی گشتم به این فکر می کردم که من هنوز مانده تا برسم و وقتم چقدر کم است و اگر این وقت را از دست بدهم می شود تمام و تمام و دیگر هیچ! خیلی خلاصه بگویم که گذشته را توی ِ سومین روز از 22سالگی ام ریختم دور. همان وقتی که زیر پل سیدخندان بودم و راننده ای صدا می زد: ونک یه نفر، ونک..
دونقطه: ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم
_فاضل نظری_
گره خورد به:
یادم باشد که یادم باشد
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۰۴ساعت 1:24 توسط زهرا منصف
|