دست خودم را گرفته ام. تویِ تمام روزهای بیست و سه سالگی دست خودم را گرفته ام و لبخند می زنم. خسته که می شوم سرم را می گذارم روی شانۀ خودم و چشم هام را می بندم. کم که می آورم با خودم حرف می زنم و خودم را آرام می کنم. روز که می شود به خودم تبریک می گویم برای شروع یک روز خوب و شب که می شود از خودم تشکر می کنم بابت این همه تلاش از صبح تا شب. راستش رابطه عجیبی با خودم پیدا کرده ام. خودم را بیشتر از پیش دوست دارم و این حاصلِ اعتماد کردن به دیگران و جا خالی دادن دیگران است. چند روز پیش تویِ کتابفروشی چشمم به جمله ای خورد که روی جلد یک کتاب نوشته بود: در جهان تنها یک قلب است که برایِ تو می تپد، و آن قلب خود توست. من به شدت به این جمله یقین دارم. یا به قول ژان آنویِ عزیز تویِ نمایشنامۀ آنتیگون: آدمی تنها به خودش وفا دار است و بس. هرچند این را بگویم که این مسئله حسابی با غرور فرق دارد. با خود برتر پنداری فرق دارد. با آدم حساب نکردن دیگران فرق دارد. معنی اش فقط این است که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت از دیگران هیچ انتظاری نداشته باش. و اینکه من به شدت به این اعتقاد پیدا کرده ام که عامل خوشبختی و بدبختی هر انسانی صرفاً خودِ خودِ آن شخص است و دیگر هیچ. راستی گذشته ها گذشته. می شود بیایید قول بدهیم که گذشته ها را فراموش کنیم؟ هرقدر که تلخ و مسخره باشند... هرقدر... لطفا.

+ نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۲۵ساعت 10:36 توسط زهرا منصف |

هنوز هوا گرگ و میش بود که از کانکس بیرون زدم. سرد بود. همیشه اوایل بهمن این طور سرد می شود. بعدش چندروزی برف می گیرد و همه جا را سفید می کند. چند روزِ بعدِ بهمن سرما قفل می شود به روزها. برف ها یخ می زنند و بدترین روزهایِ زمستان همین روزهاست. بیشتر کارگرها رفته اند مرخصی. من مانده ام و محمود و چندتایی کارگر بومی. روز اینجا آکنده از صداست و شب که می شود انگار زمین می میرد. شاید اگر شب ها گوش تیز کنی صدای باد را بشنوی که ابرها را جا به جا می کند. 

خواستم صورتم را با آبی که تویِ دبه بود بشویم. اما، هوا سرد بود و نمی ارزید. کلاهِ اُور کُتم را انداختم رویِ سرم و دو بندی که از گوشه های کلاه بیرون آمده بود را پایین چانه ام محکم کردم. هنوز شک داشتم که می شود یا نه. اما کاری جز این نمی توانستم بکنم. دیشب که به محمود گفتم در جوابم گفت خریت است. اما من شانه بالا انداختم و گفتم این طور جواب می دهد! بعدش تشکم را پهن کردم و لحاف را تا روی سرم بالا کشیدم و تا همین صبح خوابیدم. 

قدم که برمی دارم گِل های خشک زیر چکمه هایم می شکند. صدایش سکوت ِ گرگ و میش صبح را بر هم می زند. اما خوب است. حس می کنم تنها نیستم و همین برای من دلگرمی است. قدم هام را تندتر می کنم و زیر لب می خوانم: 

 سر دو راهی یه قلعه بود، یه خشت از مهتاب و یه خشت از سنگ، سر دو راهی یه قلعه بود یه خشت از شادی و یه خشت از جنگ... یکدفعه از پشت سرم صدایی می شنوم. قدم هام را آهسته می کنم و پشت سرم را نگاه می کنم. چیزی دیده نمی شود. خورشید هنوز بیدار نشده و من نه چراغ قوه ای دارم و نه فانوسی. روی پایم می نشینم و کمی صبر می کنم. گوش تیز می کند که دوباره صدا را بشنوم. صدایی نمی آید... یاد حرف محمود می افتم که می گفت خریت است. اما پشیمان نیستم. زود است برای پشیمان بودن. بلند می شوم و قدم هام را تند می کنم. تند تر. جوری که انگار دارم می دوم. می دوم. بیشتر. جوری که به نفس نفس می افتم... پایم گیر می کند به یک گل خشک شده که بدجوری برآمده. می افتم روی دست هام. هول برم می دارد. زود بلند می شوم و خودم را تکان می دهم. قبل از گرگ و میش باید برسم و کار را تمام کنم. قدم هام را تند می کنم. اما سینه ام خس خس می کند و انگار دیگر نمی توانم نفس بکشم...

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۱۷ساعت 10:38 توسط زهرا منصف |