
زهرا. بیست و 3 از شهریور تنهایی.

دل بستگی را توی این بن بست می شود زندگی کرد. که ماشین ِ تو زیر ِ همین تابلو پارک باشد. مثلا زمستان باشد و من بیایم برف های ماشینت را بروبم. که تو سردت نشود در زمستان و راحت ماشین را راه بیاندازی و بروی سرکار. راحت می شود دل بستگی را توی این بن بست قدم زد. صدبار رفت تا انتهای بن بست و همینطور دل بسته شد به کسی که زندگی را می شود معنا کرد با او. دل بستگی را می شود با یک فنجان چای گرم، یک لقمه ی نان و پنیر ِ کوچک، یک لبخند شیرین، زندگی کرد توی این بن بست، که تو صبحانه نخورده باشی و من بدوم دنبالت و لقمه ی آماده دهانت بگذارم. دل بستگی را راحت می شود نفس کشید میان فاصله ی دل و بسته. دل بستگی را می شود نقاشی کرد روی دیوار های این بن بست...
زهرا. روزهایِ آخر از شهریور ِ تنهایی
به قطره: تو باید گاهی باشی، یک سیلی بزنی که من سرجایم بایستم!

اینجا موطن تو نیست. موطن تو در آسمانی بود که ما کوچک ش کردیم هر روز. آنقدر که ابعادش لانه ای شد برای تو و تو گمان بردی که آسمان همین حجم اندک از زندگی ست...
نامه ای به پرنده ای در غربت. زهرا

اینطور که تو اینجا جا ماندهای گمان میکنم راهی دور را دیر کردهای. گمان میکنم دلت بودن میخواست و نبودی، یا اینکه پرواز را آرزو داشتی و از بطن خودت بیرون پریدهای تا اوج بگیری اما مسیرت را گم کردهای و گم شدهای در هیاهوی آرزوهایی دور. اینطور که تو اینجا جا ماندهای گمان میکنم من در کویری بیمرز، در آسمانی بدونِ ستاره، در دریایی بدون ِ ساحل جا ماندهام. اینطور که تو اینجا بدون هیچ، بدون هیچ کس، جا ماندهای گمان میکنم من در بغضهایم، در حسرت، در آرزوها، در دنیا جا ماندهام... من و تو شبیه همیم.
زهرا. بیست+1 از شهریور تنهایی.

تو انگار کن که سیلی زده باشند به صورتم. یا اینکه یک بچه ی شش ساله باشم که بچه های دیگر بازی اش ندهند. یا اصلن کلاغی که تنها و مغموم نشسته است روی سیم برق. یا شاید غروبی دلگیر در عصر یک روز ِ پاییزی. تو انگار کن دست های من پناه خواست و نبود. دلم سنگ صبور خواست و نبود. قدم هایم همراه خواست و نبود. چشم هایم...چشم هایم مهربانی خواست و گم کرد تمام مهربانی های دنیا را. تو انگار کن این جهان به انتها رسیده باشد و من میانش فریاد می زنم برای کمک...تو انگار کن من تنها مانده ام در میان تنهایی خود. یا اینکه من گم کرده باشم خودم را، تمام شهر را هم آگهی بدهم پیدا نمی شوم به این زودی ها...به این نزدیکی ها.
بیست شهریورِ تنهایی. البرز
این پست مخاطب خاص دارد و بی شک حوصله ی مخاطب عام را سرخواهد برد. توصیه می شود از خواندن آن خودداری کنید.
تقدیم به بانوی روزهای ِ رنگی:
خیلی صبوری کردهام بانو. خیلی بیشتر از روزها و هفتهها و ماههایی که فکرش را بکنی. هی بغض فرو دادهام توی گلو که میگذرند این لحظههای لعنتی، اما نگذشت. خوب میدانم این لحظههای لعنتیِ بیهیچ بودن را میفهمی. بیهیچ کس... بیهیچ چیز... بیهیچ بهانه و هیچ و هیچ و هیچ... لحظههایی که همینطور معلق ماندهای توی هوا، بغضهایت بدون امان سریدهاند لبهٔ ایوان چشمهایت و آنقدر بغض فرو دادهای که دیگر دلت جا ندارد برایشان. بانو دنیای من و تو دنیای دیگری بود انگار.... دلم میخواهد همینطور برایت بنویسم که چقدر لحظههای با تو بودن سبک بود، یکجورهایی انگار عمر حساب نمیشد و بدون هیچ دردی میگذشت... نه اینکه درد نبود بین ما، بود، اما دردها را گریه میکردیم با هم، بلند بلند... یادت میآید بانو؟
هی آه میکشم پشت آه... هی بغض فرو میدهم پشت بغض، به یاد روزهای من و تو... روزهایی که تنها من و تو تجربهاش کردیم و اگر هزار هزار آدم هم اطرافمان بودند، من و تو بودیم که نگاههای هم را از بر بودیم. بانو خستهام. خستهام از این همه اسم که توی گوشیام رج خوردهاند، اسمهایی که دوستیشان هم در حد همان اسم گره خورده و هیچ مرز دیگری برای تعریفشان نیست. اسم هایی که گاهی نقش بازی می کنند برایم، قربان صدقه ام می روند... دلسوزی می کنند، اما همان گاهی هم به چند دقیقه نمی کشد و یادشان می رود بودنم را. گمان میکردم فقط من اینطور تنها ماندهام توی دنیایمان، اما وقتی چند شب پیش حجم بغضهایت روانه شد برایم، فهمیدم که ما چقدر گم شدهایم توی این دنیایی که مال خودمان بود سالها پیش. دنیایی که از خندههای یواشکیِ سر درس شروع میشد تا نقاشیهای بینظیر تو اول کتابهای درسی من. از پیرزن بگیر تا نوزاد... همه یشان را دارم بانو... چقدر لذت بخش بود لحظههای کلاس طراحی... لحظههای طراحی زنده که ما بیوقفه اسکیس میزدیم و بیوقفه لذت میبردیم. چقدر لذت داشت سرپا ایستادن در اتوبوسهای شلوغ شهر، فکر اینکه کدام یک از آدمهای اطرافمان به درد طرح زدن میخورند... یادت میآید دستهای پیرزنی را که یواشکی عکس گرفتیم برای طراحی؟ بعد وسوسه شدیم و از خود پیرزن هم یواشکی عکس گرفتیم...کجا رفتهاند آن روزهای لذت لحظههای با هم بودن... خندیدنهای غش غش از ته دل... پیاده رفتنهای بیدلیل ِ بیدلیل... گریههای چشم در چشم... خندههای درگوشی... نگاههای بدون حرف... دلم تنگ است بانو. خیلی تنگ... چقدر کوچ کردهایم از هم. چقدر کوچ کردهایم از رویاهایمان بانو. رویای دانشکدهٔ هنر. رویای کتاب مشترک. رویای سنتور نوازی. رویای مستند سازی. رویای گالری نقاشی. رویای ِ عکاسی و عکاسی و عکاسی... چقدر کوچ کردهایم بانو...
حالا انگار هزاران هزار سال فاصله گرفتهایم از آن روزها... دنیای تو دنیای دیگریست و دنیای من دنیای تنهایی و تنهایی و تنهایی. بانو حجم بزرگی در کنار من خالیست، حجمی که هیچ کس پرش نخواهد کرد. تو داری مادر میشوی و من هنوز تنها ماندهام توی دنیای دونفرهٔ خودمان. دلم لک زده است برای پیاده روی هایِ بدون مرز... تنها من باشم و تو، با طرح هایِ نقاشی که زدهایم زیر بغلمان... با بستنی یخی و خندههای نخودی... با شادیهای بیبهانه یمان. بانو میشود یک روز بیایی برویم سری به دنیایمان بزنیم؟ برویم طرح بزنیم از آدمها؟ برویم بستنی بخوریم توی سرمای زمستان؟ برویم نان بخریم بنشینیم روی چمنهای پارک خالی خالی بخوریم؟ برویم توی اتوبوسهای شلوغ با هم درد و دل کنیم؟ برویم اتاق پرورشی کلیپ بسازیم؟ برویم مسابقهٔ نقاشی، خودمان را رنگی کنیم؟ برویم کنار رویاهایمان قدم بزنیم... مثلا از دستهای پیرزن طرح بزنیم و حوالی دانشکدهٔ هنر پرسه بزنیم... مثلا از تابلوهای نقاشیمان گالری بزنیم... مثلا عکس بگیریم از چراغهای قرمز... مثلا کنار استاد عیار تابلوی رنگ روغن بکشیم... مثلا من کتاب قصه های اتوبوس را بنویسم و تو طرح بزنی برایش... مثلا کنار هم سنتور بنوازیم... قدم بزنیم و سازدهنی بزنیم... مثلا تو توی دنیای من بمانی و من کنار تو قدم بزنم و بغض نکنم.
می شود بانو؟
زهرا. حوالی بغض های هر روزه. البرز
همینطور بی وقفه صدایم می زد. ملوک بود. بند کرده بود که باید همراهش بروم. پا تند کردم و از اتاق زدم بیرون. رو به روی ملوک که رسیدم چشم هایم خیره ماند به چشم هایش. دو زانو نشستم روی ایوان و قربان صدقه اش رفتم که این بار را تنها برو. گوش نمی کرد. ذکر می گفت و چادرش را که سُریده بود روی شانه هایش کشاند روی سر و دوباره اسمم را صدا زد که برویم. گفتم «ملوک جان نمی شود، می دانم نمی شود». وسط حیاط ایستاده بود که این جمله ها را گفتم. از همان جا چند ثانیه ای توی چشم هایم نگاه کرد و یکدفعه چادرش را جمع کرد و گذاشت زیر آرنجش. قدم های بزرگ برداشت و خودش را رساند به پله ها. ماتم برده بود. دنبال جمله ای می گشتم که ملوک را راضی کنم و نروم. رسید روی ایوان و دستم را از مچ گرفت. کشاندم پایین پله ها. داد زد که «د ِ یالا، قتل که نمی خوای بکنی، راه بیفت ببینم. پسر جماعتم اینقده بزدل، والا قباحت داره...».
گوش هایم حرف های ملوک را پس می زدند. کشان کشان با ملوک راه افتادم. درِ کوچه را آنقدر محکم بست که کلون ها یک بار بالا رفت و دوباره خورد به در. دستم همینطور توی دستش بود. پاهایم مال خودم نبود و با دلهره کنار ملوک قدم برمی داشتم. لب باز کردم که بگویم « ملوک جان بگذر، نمی شود...» که ملوک با عصبانیت گفت: «هیس! نمی خوام چیزی بشنوم.لال میشی تا برسیم. اونوقت که رسیدیم زبون باز کن حرف بزن. فهمیدی؟!»
لال شدم. تمام راه را لال بودم. وقتی پایم گرفت به تکه سنگی و توی کوچه خاک بلند شد و گوشه ی ناخن پایم پرید، هنوز لال بودم و آخ هم نگفتم. حتی وقتی مرتضی کفاش را از ته کوچه دیدم که دارد می آید لال بودم و سلام هم نگفتم. وقتی رسیدیم، ملوک دستش را مشت کرد و کوبید به در. دو سه باری کوبید و چند قدمی عقب رفت و از دیوار سرک کشید توی خانه. بی قرار، دوباره دستش را مشت کرد و کوبید به در. آنقدر محکم می کوبید که کلون ها از جا کنده می شدند و می لرزیدند. زبانم بند آمده بود. عرق کرده بودم. سردم بود. آنقدر لعنتی بود هوا که نفس هایم بند آمده بود و زمین دور سرم می چرخید. از بی قراری دستم را چسبانده بودم به دیوار کاهگلی و با ناخن هایم از کاه گل هاش می کندم. نمی خواستم از دیوار توی حیاط را ببینم. نمی خواستم در بزنم. چشمم خورد به انگشت شست پایم و دیدم که از گوشه اش خون می آید. درد نداشتم. فقط بی قرار بودم. فقط دلم می خواست برگردیم خانه. زیر لب گفتم «ملوک بگذر... نمی شود» . نشنید. دوباره دستش را مشت کرد و در کوبید.
شده
بود کار هر روزمان. ملوک با داد و بیداد دستم را می گرفت و در را به هم می کوبید و
کوچه پس کوچه ها را یکی پس از دیگری می گذشتیم تا برسیم به آن خانه. نبودند. یعنی
این چند روزی که رفته بودیم کسی نبود که در باز کند به رویمان. هر روز که پیش می رفت ترسم کم کم می ریخت. روز
سوم و چهارم مثل روز اول عرق نکردم. سردم نبود. شق و رق کنار ملوک راه رفتم تا
رسیدیم به درِ خانه ی خاتون. می دانستم نیست که در باز کند، که چشمم بیفتتد توی
چشم هایش و دوباره دلم بلرزد.
دومین روزی که ملوک پاپیچم شده بود باید بروم در خانه ی خاتون و با خاتون حرف بزنم
و راضی اش کنم برای ازدواج، کریم را دیدم. کریم همسایه ی دیوار به دیوار خاتون بود.
آن اول ها که تازه آمده بودیم توی این آبادی و خاتون را دیده بودم و با خودم خیال
بافته بودم که زنم می شود، آمارش را از کریم می گرفتم. توی کوچه بودیم که مرا دید.
کشیدم کنار و بی مقدمه گفت که خاتون و پدرش رفته اند. برای همیشه از آبادی رفته
اند و توی یک کوره دهات دیگر گم کرده اند خودشان را. چیزهای دیگری هم گفت که دلم
را آتش زد.
پنجمین شبی ست که از آن ماجرا می گذرد. جا پهن کرده ام توی ایوان و چشم دوخته ام
به ستاره های آسمان. ملوک توی اتاق خوابیده. صدای زنجموره اش از زیر پتو می آید.
هرکه ببیندمان گمان می کند حال ملوک از من بدتر است. ملوکی که خواهری اش پشت مادر
بودنش گم شد برای من. حالا چپیده زیر پتو و برای دل شکسته ی من عزا گرفته است.
خوابیده نخوابیده سپیده زد. کش و قوس آمدم و از جا بلند شدم و رفتم کنار حوض. یک
پایم را گذاشته بودم لبه ی حوض و تا آمدم مشتم را پر آب کنم و به صورتم بریزم،
صدای ملوک از اتاق آمد. گوش تیزکردم ببینم چه می گوید. صدای بشیر بشیر نزدیک تر می
شد، تا اینکه ملوک رسید به سرسرا، دستانش را در هوا تکان داد و با هیجان گفت بشیر برمی
گرده. خواب دیدم بر می گرده. دلم روشنه، پاشو خواهر، دست و روتو آب بزن یه چی
بخوریم بریم پی ش.
انگار قلبم را با خنجر هزار تکه کرده بودند. بغضی سنگین توی گلویم بود و جرأت نداشتم برسانمش به چشم هام تا سبک شوم. هرچند، تا ته دنیا هم اشک می ریختم به این سادگی ها سبک نمی شدم. به این زودی دردها را از یاد نمی بردم. تا ملوک خواست جمله های همیشگی اش را بگوید، لب باز کردم که« نمیام ملوک». داد زدم، از ته گلویم داد زدم که «نمیام. برو. خودت برو پی ش! نمی خوام خاتون رو، نمی خوام...»
ملوک ماتش برده بود، لبش در ادای حرف "ب" مانده بود و چشم هایش گیج و
مات مرا نگاه می کرد. شانه هایم می لرزید، بلند بلند زار می زدم و از تو خالی می
شدم. انگار اشک ها داشتند مرا از خودم می شستند. تا ملوک خواست حرف به دهان بگیرد،
سر بلند کردم و با غیظ نگاهش کردم. آرام گفتم، خاتون تمام شد ملوک، تمام شد.
دوباره شانه هایم لرزید. دستم لرزید. اشک هایم لرزید و از ایوان چشم هایم سرید روی
گونه ها. دلم می خواست توی این درماندگی یک بار صدای خاتون را بشنوم که بگوید «بشیر».
فقط همین. فقط بگوید بشیر و من مثل کودک دوساله ی که در آغوش مادرش آرام می گیرد
آرام شوم. دلم می خواست توی این هق هق ها، چشم های خاتون بود تا آرامم می کرد. دست
هاش بود تا روی سرم می کشید و نوازشم می کرد. دلم می خواست لبخندش را می دیدم
حالا. میان این اشک ها و دردی که از قلبم تیر می کشید تا آرنج دست هام. دلم می خواست خاتون بود و می گفت
که خوابیده ام. خاتون بود و صدایم می زد و بیدارم می کرد. نبود، خاتون نبود دیگر
که اسمم را صدا کند.
صبح روز دوم بود که کریم چیزهایی گفت و دلم را آتش زد. گفت که «خاتون حامله بوده»، عرقی سرد روی پیشانی ام رج خورد وقتی این را گفت. خودم را دیدم که رنگم پریده و دارم متلاشی می شوم میان حرف های کریم. کریم سرش را پایین انداخت و حرفش را خورد، دوباره سر راست کرد و گفت « از تو .... نه... از مراد لول... ». دیگر نمی شنیدم کریم چه می گوید، پاهایم سست شده بود و مثل ماهی که تنگ اش بشکند نفس نفس می زدم و غلت می خوردم روی خاک. نفس هایم بالا نمی آمد، آتش گرفته بودم انگار...
بغض ها و اشک هام را که جمع کردم، ملوک رفت کنج اتاق بق کرد. هیچ حوصله ی ناز
کشیدنش را نداشتم. ذهنم پر بود از فکرهایی که رعشه به جانم می انداخت و خفه ام می
کرد. سه سالی می شد که فهمیده بودم خاتون را می خواهم. می خواهم که برای خودم
باشد. آرام جان خودم باشد و بس. حالا از زبان کریم که حکم برادر را داشت برای من؛
حرف هایی می شنیدم که آتش به جانم می انداخت. اینکه جهان برای یک پاپاسی کوفتی
دخترش را بفروشد به مراد لول، که خاتون برای آبروی پدرش لب از لب باز نکند، که به
منِ از دنیا پرت نگوید که بشیر بیا مرا ببر از این جهنم دره، که خاتون خاتون بماند
همینطور تا ...تا به اینجایش که می رسم می شوم مثل همان ماهی تنگ شکسته. حالا
خاتون را برده به یک آبادی دیگر که از نو شروع کند.
از پله ها بالا می روم و رخت می بندم که بروم گرمابه ی مشدی حسن. ملوک چشم از گل های فرش می کند و ملتمسانه نگاهم می کند. انگار که بخواهد بگوید نرو. در کوچه را می بندم و می پیچم توی کوچه پس کوچه ها. صدای خفیفی از باد که توی بادگیرها پیچیده است به گوش می رسد. آفتاب دارد کم کم داغی اش را میرزد روی دیوارهای کاه گلی. تصویر خاتون مدام از مقابل چشم هایم می گذرد. سایه ی نخل ها یک به یک می افتد روی صورتم. چند قدمی مانده برسم به در گرمابه، مشتی حسن دست بلند می کند برایم. نا ندارم جواب مرامش را بدهم. مختصر سری تکان می دهم واز پله های گرمابه می روم پایین. چشم دوخته ام به کاشی های زرد گرمابه. کاشی هایی که بند کشییشان جرم گرفته است و سیاه. دارم بالا می آورم. یاد حرف های خاتون که می افتم خودم را به رگبار فحش می گیرم که مردک یعنی با این سن ت نفهمیدی وقتی خاتون شب قبل رفتنش آمد توی گوشت خواند که نمی خواهمت یعنی چی؟ یعنی نفهمیدی خاتون را له کرده اند که اینطور آمده ملتمسانه از تو می خواهد بروی پی زندگی ات؟یعنی خاتون نمی دانست زندگی بشیر همه اش خاتون بود؟؟
دارم ضجه می زنم روی کاشی های زرد گرمابه
ی مشتی حسن. آب از دوش بی وقفه می ریزد روی سرم. آخ خاتون...خاتون...خاتون...
حالا انگار تمام بند کشی های کاشی های زرد گرمابه ی
مشتی حسن رنگ دیگریست. حالا که خاتون نیست دنیا رنگ دیگریست. آب رنگ دیگریست و انگار
که با خون یک مردِ بی خاتون درهم شده باشد. سایه های یک درد منزوی دارند می روند
در فاضلاب حمام مشتی حسن. من رنگ باخته ام از همه چیز. انگار که دردها رگ زده
باشند مرا.