مامان سبزی پلو و ماهی درست کرده است. من انارها را دان کرده ام و ریخته ام توی ِ ظرف های ِ پایه دار. دیوان ِ حافظ را آرام می گذارم روی ِ میز و چند تا عکس می گیرم. به یک دقیقه ای فکر می کنم که امشب را طولانی ترین شب سال کرده است. به یک دقیقه ای که می تواند هزارتا اتفاق بیفتد توی هر ثانیه اش. مثلن کودکی متولد شود، کسی عاشق شود توی ِ ثانیه های ِ آخرش، یا مثلن حرفی که ماه ها سر زبان ِ کسی جا مانده است در گوش ِ کسی دیگر گفته شود و بعد یک لبخند بنشیند روی ِ لب ها. یک اتفاق ِ تازه شروع شود و ادامه ی زندگی شبیه ِ یک خوشبختی شود. همین چند ساعت پیش داشتم با کسی حرف می زدم که با آمدنش توی ِ زندگی ام مرا بزرگ تر کرد. به من یاد داد که گاهی باید دنیا را از بالا نگاه کرد نه از رو به رو. به من یاد داد که زندگی همیشه همان روال عادی و روزمرگی های ِ هر روز نیست. به من یاد داد که بعضی از اتفاق ها آدم را از بین می برد، بعضی اتفاق ها آدم را محو می کند توی ِ خودشان و بعد آخر ِ آن اتفاق ها آدم دوباره از جایی جوانه می زند و نگاهش به زندگی جورِ دیگری می شود. دارم به این یک دقیقه فکر می کنم که قرار است چه حرف هایی بشنوم توی ِ هر ثانیه اش. که قرار است به کدام یک از آرزوهام فکر کنم و امشب برایش دعا کنم که زودتر برسم به بودنش. دارم به این یک دقیقه فکر می کنم که چقدر می توانم خوشبخت باشم تویش. چقدر می توانم حافظ بخوانم و با هر غزلش هزار بار عاشق ِ حافظ شوم که شرح ِ حال می دهد نه شرح ِ زمان ِ حافظ را. دارم به یلدای ِ بیست و یک سالگی فکر می کنم که بیست و یک سالگی را تمام می کند و به من می گوید که تو یک سال ِ دیگر بزرگ شده ای.
مامان دارد میز شام را می چیند. از تلویزیون صدای ِ شهرام شکوهی می آید. زنگ ِ اس ام اس گوشی ام به صدا در می آید و سارا شب ِ یلدایم را تبریک می گوید. کسی بدقولی کرده است و حواس ش به من نیست. کسی توی ِ دلم دارد با من حرف می زند. کسی توی ِ دلم دلتنگ است. کسی توی ِ دلم دارد حرف می زند با خودش. کسی توی ِ چشم هایم دارد ستاره می چیند توی ِ این شب ِ طولانی. کسی توی ِ گوش هایم آواز ِ یلدا می خواند. کسی توی ِ قلبم دلهره دارد. دلهره ی بزرگ شدن. دلهره ی بیست و دو سالگی. دلهره ی بغض هایی که قرار است بیاید. دلهره ی روزهایی که قرار است زندگی کنم. دلهره ی شب های ِ یلدایی که قرار است بزرگ و بزرگ تر شوم. دلهره ی کسی که نیست، که قرار است بیاید، که بماند، بماند، بماند...



دونقطه:

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز مهنت و غم رو به کوتهی آورد

گره خورد به: شرحیات
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۳۰ساعت 21:43 توسط زهرا منصف |






من به گوزن و پاپانوئل علاقه دارم. من به یکِ دی ماه و برف و «ها» کردن میانِ دست هام علاقه دارم. من به پنگوئن ها و کوآلاها و زرافه ها علاقه دارم. از همه بیشتر گوزن ها و برف و یک دی ماه و پاپانوئل. اصلن از همان وقت ها که بچه بودم دلم می خواست یک گوزن داشته باشم. واقعی ش هم نشد نشد! یکی از همین الکی هاش که شاخ های بزرگ دارند. دلم میخواست نقش روی ِ جوراب هام گوزن بود. نقش ِ روی ِ کلاه ِ زمستانی ام. نقش ِ روی ِ دستکش هام. من دیوانه وار عاشق گوزن ها هستم. هیچ وقت دلیل این علاقه را نفهمیده بودم تا همین امسال که شبیه یک پاپانوئل پول هام را گذاشتم روی ِ هم و برای ِ چندتا از دوست هام هدیه خریدم. به بهانه ی آمدن زمستان. به بهانه ی اینکه من دارم متولد می شوم و زمستان را می آورم. به بهانه ی بی بهانگی اصلن! فقط دلم میخواست مثل یک پاپانوئل هدیه ها را بغل کنم و وقتی دوست هام را دیدم بهشان هدیه بدهم و لبخند بنشانم روی ِ لب شان. بعد فهمیدم که من از بچگی هم دلم می خواست پاپانوئل باشم! برخلاف ِ همه ی بچه ها که دلشان می خواست بچه باشند و پاپانوئل برایشان هدیه بیاورد من دلم می خواست پاپانوئل بودم و بچه ها را خوشحال می کردم. فهمیدم همین که من به گوزن ها علاقه دارم از این ناشی می شود که من به پاپانوئل بودن علاقه دارم و پاپانوئل ها بدون گوزن هایشان نمی توانند کاری کنند. حالا در آستانه ی ِ تولد بیست و دو سالگی دارم شبیه پاپانوئل ها کادو می دهم به جای ِ اینکه کادو بگیرم. فقط یک گوزن میخواهم و یک سورتمه که کادوها زودتر به دست صاحبانشان برسد. اگر توی ِ راه یکی از پاپانوئل ها را دیدم حتما بهش می گویم که برایم یک سورتمه بیاورد و یک گوزن شاخ دار ِ دوست داشتنی. بیست و دوسالگی سن ِ خوبی ست برای ِ داشتن گوزن : )




گره خورد به: دیوانگی در بیداری
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۲۶ساعت 23:2 توسط زهرا منصف |

این وقت ها نمی شود چیزی گفت...

این پست هم در وبلاگت کپی کن دوست عزیز!

|| اینکه مطلب کسی را کپی کنی و بدون ذکر منبع آن را نشر دهی یک دزدی است دوست عزیز. اینکه هر پستت نوشته و پست های وبلاگ هایی باشد که نویسنده های آن وبلاگ ها روحشان هم خبر ندارد که واژه هایشان، روانی قلمشان، نوشته های شخصیشان دارد دزدیده می شود یک کار ِ دور از انسانیت است دوست عزیز.. هرچند که دوست عزیز برای ِ شما واژه ی مناسبی نیست.||




+خوشبختانه وبلاگ مورد نظر حذف شد : )

گره خورد به: شرحیات
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۲۵ساعت 23:21 توسط زهرا منصف |


شب های مانده به زمستان شبیه ِ برزخ بود. یک نفر توی ِ گوش هام می گفت آرام باش. یک نفر توی دلم  بلند بلند می خندید. یک نفر توی ِ خیالم تصویر ِ دردناک ِ چهارشنبه ی گذشته را مرور می کرد. یک نفر توی چشم هام می گریست. یک نفر لا به لای موهام گم شده بود. یک نفر روی لب هام زمزمه می کرد: نبودن.. نبودن.. نبودن.. و انگار کسی توی ِ 4 سالگی دستم را از دست های مامان جدا کرده بود و من را برده بود به یک حلبی آباد، به یک ناکجای ِ دهشت آور. من قدر صداقت ِ روزهای ِ چهار سالگی می گریستم. قدر ِ عمق ِ هق هق های ِ غریبانه ی چهار سالگی. قدر ِ تنهایی ِ اشک ها ِ چهار سالگی. شب های ِ مانده به زمستان شبیه ِ طفل ِ گم شده ای بود که نه نام ِ خانوادگی اش یادش بود و نه می دانست چند ساله است. شب های ِ مانده به زمستان پر از شب بیداری های ِ منفرد بود. پر از التماس بود به خدای ِ روزهایی که بی رحمانه می گذشت. شب های مانده به زمستان شبیه ِ اندوه ِ هزار ساله ی پیرزنی توی ِ آسایشگاه ِ کهریزک بود. شبیه دردهای ِ استخوان ِ یک پیرمرد. شبیه ِ ناله های ِ شبانه ی یک بیمار ِ سرطانی. شبیه ِ تیرکشیدن های ِ قلب م توی ِ این شب های ِ مانده به زمستان. جایی از این شب ها چراغی برای ِ همیشه خاموش شده بود. زنی از زن بودنش کوچ کرده بود به تنهایی. کودکی بی خواب شده بود از ترسِ تنهایی. مردی عاشق شده بود برای ِ فرار از تنهایی. مادری زنجموره می کرد برای ِ اتفاق ِ تنهایی. دختری بی رویا به خواب می رفت از هجوم ِ تنهایی. شب های ِ مانده به زمستان سرد بود، سوز داشت، درد داشت، اندوه ِ بی امان ِ نبودن داشت، دلهره ی فراموشی ِ نبودن داشت، بی خوابی ِ بی انتهای نبودن داشت، انتظاری با سرانجام ِ نبودن داشت و هی کش می آمد و کسی را توی ِ اولین روز از آخرین هفته ی سومین ماه ِ پاییز ِ تنهایی، شبیه ِ ناتوانی می کرد. شب های ِ مانده به زمستان پر بود از روزهایِ استمرار ِ شکنجه  و سرما. پر بود از سوز ِ سوزناک ِ صدای ِ باد توی ِ گوش هام. پر بود از شعر سهراب توی ِ چهارشنبه ی درد. من زمزمه می کردم و مردی می خندید. من زمزمه می کردم و هوا سرد تر می شد. من زمزمه می کردم و همه می رفتند. من زمزمه می کردم و جایی نه آنقدر دور از من و نه آنقدر نزدیک، اتفاق ِ خوبی در جریان بود. "یک نفر دلتنگ است، یک نفر می شمرد، یک نفر می خواند...". کلاغ های ِ منفرد ِ انزوای فروغ روی تیرک های سیمانی بالای کوه نشسته بودند و از سرما می لرزیدند. من زمزمه می کردم و کسی دورتر از من قهقه می زد. "یک نفر دیشب مرد، و هنوز نان گندم خوب است". شب های مانده به زمستان پر از سراسیمگی ِ زمان بود. پر از آوارگی ِ زندگی برای ِ یک لبخند. پر از پوچی. هیچی. پوچیدگی. کسی در من صدای ِ بی صدایی بود. کسی در من لال بود. کسی در من بی واژه بود. کسی در من ناتوان بود برای ِ شرح ِ شب های ِ مانده به زمستان. واژه های ِ انتقام، لکنت گرفته بودند میانِ غلظت ِ دوست داشتن. دست های ِ کندن چسبیده بودند ِ به اتفاق ِ ناگوار ِ رفتن. پاهای ِ رفتن، کشیده می شدند به سمت ماندن. من از نا افتاده بودم برای بیان. برای ِ گفتن. برای تشریح ِ این ناتوانی ِ عظیم. انگشت هام شماره ی خودم را با گوشی خودم می گرفت و صدای ِ زنی می آمد که می گفت: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. من از من رفته بودم و نمی دانستم کی این اتفاق ِ هولناک افتاده است. شب های ِ مانده به زمستان خالی از من می گذشت و رفته رفته می رسید به زمستان.



*عنوان: شعری از سیدمهدی موسوی



دونقطه: 

تابوتِ مردنم کمی دیر کرده است
گویی که توی ِ دلم کسی گیر کرده است

هی لاف و لاف که خوبم، دلم خوش است
مقصد برای ِ رسیدن چه تاخیر کرده است

قرن ِ خیال ِ باطل است و قرن ِ صدای درد
معنای دلخوشی چه تغییر کرده است

گیرم به مردگی و دورم ز ِ زندگی
این زندگی حقوق مرا تحقیر کرده است

 در راه می دوم و می رسم به چاه
چاهی که راه ِ مرا تسخیر کرده است


_زهرا منصف_

گره خورد به: لاطائلات
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۲۳ساعت 17:24 توسط زهرا منصف |



بخند، بخند، بخند... همینطور هی بخند.


گره خورد به: جنون
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۲۰ساعت 18:21 توسط زهرا منصف


دیشب طوفانی گذشت. به حرف هایِ مریم فکر می کردم که می گفت یک جاهایی وسط همین دل کندن ها، وسط ِ همین زنده شدن های ِ دوباره کم می آوری. می گفت که همه چیز دوباره از کنترل ت خارج می شود و حتا به این فکر می کنی که خودت را له تر کنی. دیشب یکی از همان گذرگاه های ِ طوفانی وسط ِ راه بود. فقط اشک بود و هق هق های ِ خفه ی زیر پتو. اشک هام که تمام شد ساعت 4 صبح بود. دل م می خواست اتاقم پنجره داشت و از پنجره، ساعت چهار ِ صبح ِ خیابان را تماشا می کردم. اما اتاق ِ من هیچ وقت پنجره نداشته و من هر وقت که دلم می خواست به آدم ها نگاه کنم از خانه می زدم بیرون و می رفتم به سمت مترو گلشهر و بعد مترو اکباتان و بعد هم متروی ولیعصر پیاده می شدم و می نشستم روی ِ یکی از صندلی های ِ سنگی تئاتر شهر. بعد به آدم ها نگاه می کردم. به خندیدن های غش غش ِ دخترهایی که موهایشان توی باد آشفته بود. به سیگارهای وینستون لایت ِ پسرهایی که با حوصله پک می زدند و وسط ش چند کلامی حرف بود که من فقط تکان لب هایشان را می دیدم. به آدم های ِ معروفی که گاه و بی گاه توی محوطه ی تئاتر شهر پیدایشان می شد. به صدای ِ حرف ها، به صدای ِ پای ِ آدم ها و به صدای ِ موسیقی ای که از پارک ِ دانشجو پخش می شد گوش می دادم و بعد می رفتم سمت یکی از کافه های اطراف ولیعصر. کافه تمدن یا قهوه قجری. یا اگر بیشتر حوصله داشتم تا وصال می رفتم. اما ساعت 4 صبح بود و نمی شد از خانه بزنم بیرون. چشم هام را بستم و آخرین باری را که رفته بودم کافه توی ِ ذهنم مرور کردم. همین چند روز پیش با مه شید. میز رو به روی ِ پنجره. کافه گرامافون. منوی ِ کافه صفحه های ِ گرامافون بود. وقتی مه شید منو را گرفت سمت م یاد ِ ظهرهای ِ تابستان ِ کودکی افتادم که بابا یک صفحه می گذاشت روی ِ گرامافون و سوزن را آرام می گذاشت روی ِ صفحه. دوتا صفحه بیش تر نداشتیم. یکی خواننده ی قدیمی زن بود و دیگری یک خواننده بود که با سوز ترکی می خواند. من ترکی بلد نبودم. بابا هم چند کلمه ای بیش تر بلد نبود اما این صفحه را دوست داشت. وقتی صفحه می چرخید من خیره می شدم به سوزن گرامافون که روی ِخطوط  دایره وار می چرخید و صدای ِ خواننده را پخش می کرد. سوال ِ کودکی ام این بود که خواننده چطوری توی ِ صفحه به این نازکی جا شده! هیچ وقت از بابا نپرسیدم. به حرف های ِ مه شید فکر کردم. به بغض خودم که سُرش دادم توی ِ حنجره ام. به چیپس و پنیری که با مه شید خوردیم و مه شید هی می پرسید سس قرمز بریزم برات؟ دیوارهای ِ کافه یادم نمی آمد. فقط یادم آمد که میز کناریمان یک عالمه دختر بودند که داشتند از پسرهای ِ دانشگاه حرف می زدند و توی ِ این موضوع که کدام خوش تیپ تر است با هم اختلاف نظر داشتند! بعد به قدم زدن تا انقلاب فکر کردم. به تابلوی "حالا چرا؟" که پشت ِ ویترین ِ یکی از مغازه ها بود و به مه شید نشان ش دادم و گفتم بخریم ش برایِ مخاطب خاص و هر دو با هم خندیدیم! ساعت چهار و نیم صبح بود و من هنوز خوابم نمی آمد. اینباکسِ گوشی ام را باز کردم و آخرین اس ام اسی که برایم آمده بود را خواندم. "زهرا جانم به یادتم.." . غزلناز فرستاده بود. اس ام اس را قبلن خوانده بودم اما یادم نمی آمد که قبلن خوانده باشم ش. دیر بود که جواب غزل را بدهم. وبلاگم را باز کردم و نامه ی آنائیس به هنری میلر را خواندم و توی بند ِ آخرش دوباره بند ِ دلم لرزید. گوشی م را خاموش کردم و پتو را کشیدم روی سرم و به حرف مجتبا فکر کردم که برایم نوشته بود: بکن بنداز دور این دل تنگت رو...




*عنوان: فاضل نظری


دونقطه: ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد
صیّاد رفته باشد



_حزین لاهیجی_

گره خورد به: شرحیات
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۱۷ساعت 16:58 توسط زهرا منصف |

از تو بیزارم هنری!
زیرا نیک می دانم هیچ کس را هیچ وقت چنان دوست نداشته ام که تو را

دلتنگ صدای توام
دستان ت، آغوش ت، بدن ت
مهربانی ات
خوی وحشی ات و خوی ِ نیک ات
و بیش از همه
دلتنگ ِ دوستی یمان.



منبع این متن



+ می شد برای ِ عنوان نوشت : از نامه های خودم به فلانی
+ حرفم بند ِ آخرِ این نامه است به فلانی


گره خورد به: پستچی دلتنگ
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۱۶ساعت 23:31 توسط زهرا منصف |

زندگی همیشه همانطور که فکر می کنی پیش نمی رود. یک تکه هایی از زندگی هست که هیچ وقت فکر نمی کردی دچارش شوی و هیچ وقت فکر نمی کردی که وقتی دچارش شدی انقدر خودت را از بین ببری که دیگر محو شوی و یادت برود خودت را، زندگی ات را، درس هات را، عکاسی را، نوشتن را. انقدر که مامان نگران شود که چرا نمی نویسی؟ یا مثلن دوست هات بپرسند که چرا دانشگاه نمی آیی؟ یا مثلن بابا یک سوژه ی عکاسی نشان ت بدهد و تو رمق نداشته باشی که دوربین ت را روشن کنی و عکس بگیری. کارت می شود کافه رفتن و زل زدن به آدم هایی که اطراف تئاتر شهر می چرخند. یا مثلن با تکه های پاستای توی ظرف بازی کنی و آخرش بهش لب نزنی و از کافه بزنی بیرون. کارت بشود حرف زدن با رفیقی که می فهمد تو از کجای ِ زندگی حرف می زنی و شب ها با هم هق هق کنید و انقدر بگویید و بگویید و بگویید که آخرش آه باشد و آه باشد و باز هم آه.. تمام آهنگ ها را از گوشی ت پاک کنی و سراغ هیچ کتابی نروی و درس نخوانی و عکس نگیری و ننویسی و به طور خلاصه ترش زندگی نکنی. همه ی این ها را به خاطر یه اتفاق بی خبر، یک اتفاق که بدون اجازه واردِ زندگی ات شده و دارد تو را از بودن ت پاک می کند انجام بدهی. بعد، از این و آن بشنوی که ارزشش را ندارد، که فلانی اصلن.. تو گوش هات را بگیری روی این حرف ها و دوباره شب ها تمام ِ بی خیالی ات را فراموش کنی و تحلیل بروی توی ِ اتفاق ِ ناخواسته ی زندگی ات. کم کم پا بگذاری روی ِ خودت، روی ِ دخترانگی ات، روی ِ منطق ت که هر روز تلنگرت می زد که دختر تو باید بس کنی، تو باید بکشی کنار، تو باید زندگی را ببری یک سمت دیگری که اصلن یادت برود تمام ِ این اتفاق ها.. بعد قسمت ِ احساسی وجودت روی ِ منطق ت یک خط قرمز می کشید و می گفت که زندگی کوتاه است و توی ِ همین کوتاه بودن تو باید به دست بیاوری چیزی که می خواهی را. بعد هی حماقت پشت ِ حماق ت و ..
این حرف های بالا زیاد مهم نیست. از اینجا به بعدش مهم است. خطاب به کسی که خودش می داند مخاطب است می نویسم:
این اتفاق ها فراموش می شود رفیق. این اتفاق ها اگر توی ِ زندگی هم فراموش نشود بعد که بمیرم فراموش می شود. اما این اتفاق هرچیزی که نداشت برای ِ من، درس های ِ خیلی بزرگی داشت. فهمیدم که آدم یک جاهایی دست خودش نیست که دست ِ زندگی را بگیرد و به زندگی بگوید بیا از این طرف برویم. آدم یک جاهایی تسلیم زندگی می شود. دستش گیر می کند توی ِ دست های زندگی و به اتفاق هایی برده می شود که نباید. فهمیدم که خیلی ها آنطور که من فکر می کنم نیستند، آنطور که من مهربان و رفیق تصویرشان کرده ام توی ِ زندگی، نیستند. آنطور که من انتظار دارم که باشند، که کنارم باشند، که دستم را بگیرند و بگویند تو تنها نیستی رفیق، نیستند. فهمیدم که این آدم ها انقدر خودخواه اند که چشم هایشان تنها مسیر ِ بودن ِ خودشان را می بیند. نمی خواهم حرف های ِ انتقام جویانه بزنم. نمی خواهم به کسی توهین کنم. نمی خواهم همین رفاقت ِ الکی و تو خالی را الکی تر و تو خالی تر کنم اما خواستم این را بگویم که من توی ِ این اتفاق خودم را تمام کردم. اولش خوب بودم. اولش می خندیدم. اولش شبیه خوشبختی بودم اما رفته رفته ریختم، توی ِ خودم دفن شدم، توی زندگی حل شدم و به آخرش که رسیدم دیدم هیچ چیزی از من نیست. هیچ چیزی که شبیه زهرا باشد دیگر نیست.
حالا این اتفاق را گذاشته ام توی یک بقچه. سرش را یک گره کور زده ام و انداخته ام توی ِ خرابه ی کنار خانه یمان. دیگر دلم نمی خواهد به این اتفاق فکر کنم. دیگر دلم نمی خواهد دچار این اتفاق شوم. همین جا یک نقطه می گذارم و دلم میخواهد چیزهای تازه ای بنویسم. عکس های ِ تازه ای بگیرم و وبلاگ های تازه ای را بخوانم. مهم نیست که این اتفاق با من چکار کرد.
به مخاطب این حرفا باید بگویم که تو را و حتا خودِ تمام شده ام را ریختم دور.. بقیه ی این اتفاق هرچه می خواست باشد..



+مچکرم از پدرام ابراهیمی که اشک های دیشب من رو امروز به خنده تبدیل کرد : )





دونقطه: تمامِ حکمتِ حادثه همين بود،
تا شبی
که حيرت از نادانیِ نخست برآمد وُ
جست‌وجو
جانشينِ تماشایِ دلهره شد.
و من آنجا بودم
کنار باشنده‌ی بزرگ
هم در نخستين روزِ آفرينشِ آدمی،
که آوازم داد: بيا!
مُغانِ مادينه‌ی من،
زن،
هَستِ اَلَستِ عَدَم،
ماه
ماهِ موزونِ سپيده‌دم.

بیا..

_سید علی صالحی_

گره خورد به: یادم باشد که یادم باشد
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۱۶ساعت 12:40 توسط زهرا منصف |



و از میان تمامِ آرزو ها

دردناک ترینش

نخواستن تو در نداشتنِ توست

و کاش

کاش گریزی بود از عمقِ وحشت آورِ این درد..


 

"نیکی‌ فیروزکوهی"


گره خورد به: خالی ِ نبودنت
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۰۲ساعت 14:37 توسط زهرا منصف |