زندگی همیشه همانطور که فکر می کنی پیش نمی رود. یک تکه هایی از زندگی هست که هیچ وقت فکر نمی کردی دچارش شوی و هیچ وقت فکر نمی کردی که وقتی دچارش شدی انقدر خودت را از بین ببری که دیگر محو شوی و یادت برود خودت را، زندگی ات را، درس هات را، عکاسی را، نوشتن را. انقدر که مامان نگران شود که چرا نمی نویسی؟ یا مثلن دوست هات بپرسند که چرا دانشگاه نمی آیی؟ یا مثلن بابا یک سوژه ی عکاسی نشان ت بدهد و تو رمق نداشته باشی که دوربین ت را روشن کنی و عکس بگیری. کارت می شود کافه رفتن و زل زدن به آدم هایی که اطراف تئاتر شهر می چرخند. یا مثلن با تکه های پاستای توی ظرف بازی کنی و آخرش بهش لب نزنی و از کافه بزنی بیرون. کارت بشود حرف زدن با رفیقی که می فهمد تو از کجای ِ زندگی حرف می زنی و شب ها با هم هق هق کنید و انقدر بگویید و بگویید و بگویید که آخرش آه باشد و آه باشد و باز هم آه.. تمام آهنگ ها را از گوشی ت پاک کنی و سراغ هیچ کتابی نروی و درس نخوانی و عکس نگیری و ننویسی و به طور خلاصه ترش زندگی نکنی. همه ی این ها را به خاطر یه اتفاق بی خبر، یک اتفاق که بدون اجازه واردِ زندگی ات شده و دارد تو را از بودن ت پاک می کند انجام بدهی. بعد، از این و آن بشنوی که ارزشش را ندارد، که فلانی اصلن.. تو گوش هات را بگیری روی این حرف ها و دوباره شب ها تمام ِ بی خیالی ات را فراموش کنی و تحلیل بروی توی ِ اتفاق ِ ناخواسته ی زندگی ات. کم کم پا بگذاری روی ِ خودت، روی ِ دخترانگی ات، روی ِ منطق ت که هر روز تلنگرت می زد که دختر تو باید بس کنی، تو باید بکشی کنار، تو باید زندگی را ببری یک سمت دیگری که اصلن یادت برود تمام ِ این اتفاق ها.. بعد قسمت ِ احساسی وجودت روی ِ منطق ت یک خط قرمز می کشید و می گفت که زندگی کوتاه است و توی ِ همین کوتاه بودن تو باید به دست بیاوری چیزی که می خواهی را. بعد هی حماقت پشت ِ حماق ت و ..
این حرف های بالا زیاد مهم نیست. از اینجا به بعدش مهم است. خطاب به کسی که خودش می داند مخاطب است می نویسم:
این اتفاق ها فراموش می شود رفیق. این اتفاق ها اگر توی ِ زندگی هم فراموش نشود بعد که بمیرم فراموش می شود. اما این اتفاق هرچیزی که نداشت برای ِ من، درس های ِ خیلی بزرگی داشت. فهمیدم که آدم یک جاهایی دست خودش نیست که دست ِ زندگی را بگیرد و به زندگی بگوید بیا از این طرف برویم. آدم یک جاهایی تسلیم زندگی می شود. دستش گیر می کند توی ِ دست های زندگی و به اتفاق هایی برده می شود که نباید. فهمیدم که خیلی ها آنطور که من فکر می کنم نیستند، آنطور که من مهربان و رفیق تصویرشان کرده ام توی ِ زندگی، نیستند. آنطور که من انتظار دارم که باشند، که کنارم باشند، که دستم را بگیرند و بگویند تو تنها نیستی رفیق، نیستند. فهمیدم که این آدم ها انقدر خودخواه اند که چشم هایشان تنها مسیر ِ بودن ِ خودشان را می بیند. نمی خواهم حرف های ِ انتقام جویانه بزنم. نمی خواهم به کسی توهین کنم. نمی خواهم همین رفاقت ِ الکی و تو خالی را الکی تر و تو خالی تر کنم اما خواستم این را بگویم که من توی ِ این اتفاق خودم را تمام کردم. اولش خوب بودم. اولش می خندیدم. اولش شبیه خوشبختی بودم اما رفته رفته ریختم، توی ِ خودم دفن شدم، توی زندگی حل شدم و به آخرش که رسیدم دیدم هیچ چیزی از من نیست. هیچ چیزی که شبیه زهرا باشد دیگر نیست.
حالا این اتفاق را گذاشته ام توی یک بقچه. سرش را یک گره کور زده ام و انداخته ام توی ِ خرابه ی کنار خانه یمان. دیگر دلم نمی خواهد به این اتفاق فکر کنم. دیگر دلم نمی خواهد دچار این اتفاق شوم. همین جا یک نقطه می گذارم و دلم میخواهد چیزهای تازه ای بنویسم. عکس های ِ تازه ای بگیرم و وبلاگ های تازه ای را بخوانم. مهم نیست که این اتفاق با من چکار کرد.
به مخاطب این حرفا باید بگویم که تو را و حتا خودِ تمام شده ام را ریختم دور.. بقیه ی این اتفاق هرچه می خواست باشد..
+مچکرم از
پدرام ابراهیمی که اشک های دیشب من رو امروز به خنده تبدیل کرد : )
دونقطه: تمامِ حکمتِ حادثه همين بود،
تا شبی
که حيرت از نادانیِ نخست برآمد وُ
جستوجو
جانشينِ تماشایِ دلهره شد.
و من آنجا بودم
کنار باشندهی بزرگ
هم در نخستين روزِ آفرينشِ آدمی،
که آوازم داد: بيا!
مُغانِ مادينهی من،
زن،
هَستِ اَلَستِ عَدَم،
ماه
ماهِ موزونِ سپيدهدم.
بیا..
_سید علی صالحی_
گره خورد به:
یادم باشد که یادم باشد
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۱۶ساعت 12:40 توسط زهرا منصف
|