و درد میمیراند مرا!


+ هنوز تُنگ ها شکسته اند و ماهی ها نفس نفس می زنند روی خاک...


+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۳۰ساعت 23:42 توسط زهرا منصف |

بیا دست های مرا بگیر. می خواهم ببرمت به کودکی هایمان. به روزهای خوش ِ بی دغدغگی. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد. پس دست های مرا محکم بگیر و با من بیا به روزهای دلبرانه ی کودکی.

یادت می آید قاب ِ سیاه و سفید تلوزیون های برفکی را؟ مشت هایمان که می خورد بر سر ِ تلویزیون زبان بسته تا تصویرش ثابت بماند؟ بالاترین دلخوشیمان همین قاب جادویی بود. با هم می نشستیم کنار ملوان زبل، کنار یوگی و دوستان، گربه ی استثنایی، پرفسور بالتازار، گوریل انگوری، تنسی تاکسیدو، ای کیوسان، چوبین، بارباپاپا، خانواده ی دکتر ارنست، آقای هیک، معاون کلانتر، وروجک و آقای نجار، ساعت برنارد،گالیور، قلعه حیوانات، خاله ریزه، هاچ زنبور عسل و اسکیپی و کارتن های دیگر. می نشستیم و با چشم های رنگیمان  چشم می دوختیم به سیاه و سفید  ِقصه های تلخ و شیرینشان. بیا بگذریم از سیاه و سفید قاب جادو و برسیم به روز تولد زی زی گولو و مجید جان دلبندم.  به روزهای رنگی تلوزیون، به روزی که زی زی گولو با گوش های تا به تایش رو به رویمان نشست و ورد غیب شدن خواند. بیا با هم دست های صورتی زی زی گولو را بگیریم و غیب شویم، بعد از چند ثانیه در کوچه های خاکی کودکی ظاهر شویم و بدویم دنبال هم. گرگم به هوا بازی کنیم. من چشم بگذارم تو قایم شوی. با گچ هایی که از خرابه ی کنار خانه پیدا کرده ایم لی لی بکشیم و یک لنگ در هوا بپریم شماره ها را تا برنده شویم. بیا با پسرهای همسایه کل بندازیم و فوتبال بازی کنیم. هفت هیچ ببازیم و باز بخندیم.

بیا خودمان را برای گرفتن یک صدتومانی لوس کنیم. برویم آدامس ده تومنی و پفک نمکی و ویفر مینو بخریم. باقی اش را بچپانیم در جیبمان تا با پول فردا روی هم بتوانیم یک بستی توپی بخریم و آرام و با دقت بگذاریم توی دهانمان تا خودش آب شود. بیا عکس های آدامس ده تومنی را جع کنیم و به بچه های کوچه پشتی پز بدهیم که عکس های ما قشنگ تر است.

رفیق روزهای کودکی ام دست های مرا بگیر و کنارم قدم بزن تا آب نبات چوبی پرتقالی آرام در دهانمان آب شود. بیا به بهانه های ساده ی کودکی دل ببندیم. با توپک های بستنی توپی گل کوچک بازی کنیم. عکس برگردان های آدامس پلو را بچسبانیم روی بازوهایمان.

بیا دست های مرا بگیر تا با هم اولین روز مدرسه را آغاز کنیم. توی صف بغض کنیم. به خانه ی دوم با چشم های بهت زده نگاه کنیم و بعد از چند ساعت به همه چیز عادت کنیم. بیا با سرمدادی های کلاه قرمزی توی کلاس ِ درس نمایش بازی کنیم. دستکش هایمان را شبیه پسرخاله درست کنیم و در سرویس مدرسه با دستکش های جان گرفته با هم حرف بزنیم. بیا در نیمکت های سه نفره بنشینیم.  فردا که دیکته داریم من میروم پایین نیمکت. هروقت معلم کلمه  "موفقیت" را در دیکته گفت با هم بگوییم که یک بار دیگر برایمان تکرار کند و دوباره  تشدید اش را اشتباه بگذاریم و دیکته را با هم 19 بگیریم.

سفر دارد تمام می شود رفیق روزهای کودکی ام. انگار چاره ی من و تو این است که تنها به موفقیت فکر کنیم. کم کم بزرگ شویم. روزهای خوش کودکی را از یاد ببریم و آرام بنشینیم در صندلی های تک نفره ی دانشگاه...

اما یادت باشد، حالا هم که بزرگ شده ایم، حالا هم که تنها نشسته ایم روی این صندلی های تک نفره، دلمان هنوز با هم بودن را می خواهد. پس بیا دست های مرا بگیر. حتی اگر سفر به کودکی تمام شده باشد...


+ این نوشته در نشریه دانشجویی نردبام چاپ شده است.

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۲۹ساعت 23:23 توسط زهرا منصف |


این پیام آوین دوست عزیز وبلاگیمه:


زهرا برو تو سایتِ جام جم آنلاین 
تو روزنامه ی 25/3/91
ببین مطلبِ تاکسی نارنجیِ تو رو گذاشته با اون پستِ من... از وبلاگِ من !!!!


من بعد از کلی تلاش و جستجو مطلب خودم رو پیدا کردم که با تیتر بزرگ تاکسی نارنجی در وسط صفحه ی دنیای مجازی روزنامه ی جام جم 25 خرداد 91 چاپ شده! یکم که دور بر مطالبم رو نگاه کردم دیدم دوتا از دوستان دیگه هم مطلبشون چاپ شده...به گمانم جستجو گر مطالب واسه این صفحه ی جام جم وبلاگ منو باز کرده و چندتا از لینک هامم باز کرده و خلاصه از هرچی خوشش اومده بدون خبر چاپ کرده!البته دوستان نگران نباشن چون منبع مطلب ذکر شده...

گلاره و جاوید عزیز مطلب شما نیز به چاپ رسیده!!


این لینکشه، پنج صفحه ورق بزنید!


بازخوردها: آوین، احسان، گلاره

PDF روزنامه

+ ای کاش یه خبر به خودمون میدادین که روزنامه رو میخریدیم اون روز...

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۲۷ساعت 11:46 توسط زهرا منصف |







در زندگی یا باید سوخت و یا باید شکست...و جز این دو راهی نیست.


عکس: زهــــ ــرا
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۲۶ساعت 21:9 توسط زهرا منصف |

یک تاکسی نارنجی و بوق های معروف از نشانه هایت بود. چند مدل بوق داشتی که هرکدام یک معنی داشت. بوق شادی. بوق انتظار. بوق روزهایی که تیم ملی می برد و ما تاکسی نارنجی رنگ را می گذاشتیم روی سرمان....

هنوز تصویر آن تلوزیون کوچک سیاه و سفید که بسته بودی جلوی داشبورد در ذهنم زنده است. روزهایی که تیم ملی بازی داشت، ما باید ساکت می شدیم تا تو فوتبال تماشا کنی و بعد تفسیرش را برای ما بگویی که اگر این ضربه را از این سمت می زد اینطور و آن طور می شد! روزهای بی فوتبالی با انواع سرگرمی ها می گذشت. مثلا این که یک جمله را سه بار بگوییم. زهرا خانوم اگه تونستی بگی "سربازی سربازی سرسره بازی زد سر سربازی دیگر را شکست"، من تمام تلاشم را می کردم و تو وقتی میدیدی دارم خوب پیش می روم، تشر می زدی که بدو بدو...تند تر..اینطوری که فایده نداره...بعدش من "سین" و "ر" و "دال"  را درهم می گفتم و همه با هم می زدیم زیر خنده. سرگرمی دیگر تاکسی نارنجی قصه های خیالی و ترسناک بود. قصه هایی که تو از ذهنت می ساختی و آنقدر حساس اش می کردی که تا خود مدرسه همه ی بچه ها سکوت می کردند تا ببینند پایان قصه ات چه می شود. لحنت آرام آرام کش دار می شد و صدایت رفته رفته می آمد پایین. همه گوش تیز می کردیم ببینیم بعدش چه می شود که یکهو چند ثانیه مانده برسیم جلوی در مدرسه با یک لحن ترسناک و توناژ صدای بالا آنچنان ما را می ترساندی که ترس و خنده و پریدن از جایمان با هم قاطی می شد و تا می آمدیم گلایه کنیم که عمو این چه قصه ای بود؟ نوید می دادی که بچه ها رسیدیم، مواظب باشین، آروم پیاده شین...

نوار صد دانه یاقوت ات هنوز توی گوشم می خواند که انارها با نظم و ترتیب یک جا نشسته بودند. ما دست می زدیم و با عمو خسرو می خواندیم. روزهایی که ضبط خراب بود می گفتی من یک دو سه می گم همه با هم بخونین. یک ...دو ....سه را همیشه سرکارمان می گذاشتی و آنقدر ما را سر این سه گفتن می خنداندی که دیگر نای شعر خواندن نداشتیم. گمان کنم تو یکی از مهربان ترین راننده سرویس های مدرسه های ایران بودی. عید که می شد برایمان کارت تبریک می خریدی و با خط خوش ات رویش می نوشتی عیدتون مبارک! بعد اسم ات را پایین کارت پستال می نوشتی و به دانه دانه یمان کارت تبریک نوروز می دادی. آن روزها ما همه افتخار می کردیم که در سرویس آقا بهرامیم!چون همیشه از سرویس های دیگر زودتر می رسیدیم مدرسه. اصلن ما یک جورهایی معروف بودیم! بچه های سرویس آقا بهرام!

 خنده هایت، صدای عجیب مردانه ات، پیشانی بلند و موهای فرفری ات هنوز توی ذهنم مانده. تمام این ها سال 77 بود. من هفت سالم بود و کلاس اول. دلم عجیب برای تاکسی نارنجی و قصه های خیالی عمو بهرام تنگ شده. چندسال پیش جلوی دبیرستانمان دیدم ات عمو. موها و ریش هایت سفید شده بود و پیشانی ات پر از خط بود. وقتی سلام کردم و گفتم که من همان زهرای سال 77 ام انگار بغض راه گلویت را گرفت. فقط سر تکان دادی و گفتی موفق باشی دخترم. بعد سرچرخاندی و راهت را ادامه دادی. دلم می خواست با همان صدای مردانه ات یکی از قصه های خیالی عمو بهرام را برایم می گفتی. قول می دادم تا آخرش گوش کنم و هیچ هم گلایه نکنم که این چه قصه ای بود عمو؟


پ.ن: تقدیم به بهرام اسم رام که 77 را هیجان انگیز ساخت برای من... 

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۰۹ساعت 12:14 توسط زهرا منصف |

دست که کشیدم روی میز، رد چهار انگشتم افتاد رویش. انگار همین چهار انگشتی که خاک ِ روی میز را ربود، مرا برد به چهار سال پیش. چهار سال پیشی که تو سی ساله بودی و من... من هرچه بودم خوشبخت ترین آدم روزگار بودم. کنار عطر بهار نارنج های حیاط و چای دم کرده ای که تو با هزار قربان صدقه می آوردی تا با هم در عصرهای بهاری بنوشیم. تمام این روزها فقط آرزو می کنم یک بار بخندی. یک بار بخندی تا گل های همیشه بهار حیاط بخندند، تا خورشید بخندد، تا عصرهای بهاری بخندند. دلم می خواهد دوباره حسودی کنم به بادهایی که میان موهایت می رقصیدند. به نسیمی که آرام می نشست روی گونه هایت و تو آرام می خندیدی و چشم هایت را می بستی.

هنوز گرامافون آهنگ لالایی را می خواند. به یاد تمام شب بیداری هایت که می نشستی کنار تخت ام و قرص ها را دانه به دانه تحویلم می دادی که این را الان بخور، این یکی را نصفه بخور، با این آب زیاد بخور... و حالا هربار که قرص هایم را میبینم گمان می کنم که بغض کرده اند. دلشان دست های لطیف تو را می خواهد. همینطور مانده اند بالای تخت و هیچ از جایشان تکان نخورده اند. منتظرند که تو صبوری کنی و دانه به دانه یشان را برایم شرح دهی.

همیشه نگران بودم که وقتی من بروم دردانه ی زندگی ام چطور بغض هایش را لابه لای عطر بهار نارنج می شکند؟ حالا که من مانده ام و تو رفته ای تمام معادله هایم بر هم ریخته. رد دستهایم روی میز جا مانده و در خانه صدای هق هق مردی را می شنوم که عجیب خنده های دخترش را می خواهد.

 

پ.ن 1: تقدیم به تمام آنهایی که معادله های زندگی یشان برهم ریخت و پدرهایی که دلتنگ اند برای خنده های دخترانشان...

پ.ن 2: خودمم نمیدونم چی شد که همچین پستی نوشتم!!!

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۰۸ساعت 18:49 توسط زهرا منصف |