دست که کشیدم روی میز، رد چهار انگشتم افتاد رویش. انگار همین چهار انگشتی که خاک ِ روی میز را ربود، مرا برد به چهار سال پیش. چهار سال پیشی که تو سی ساله بودی و من... من هرچه بودم خوشبخت ترین آدم روزگار بودم. کنار عطر بهار نارنج های حیاط و چای دم کرده ای که تو با هزار قربان صدقه می آوردی تا با هم در عصرهای بهاری بنوشیم. تمام این روزها فقط آرزو می کنم یک بار بخندی. یک بار بخندی تا گل های همیشه بهار حیاط بخندند، تا خورشید بخندد، تا عصرهای بهاری بخندند. دلم می خواهد دوباره حسودی کنم به بادهایی که میان موهایت می رقصیدند. به نسیمی که آرام می نشست روی گونه هایت و تو آرام می خندیدی و چشم هایت را می بستی.

هنوز گرامافون آهنگ لالایی را می خواند. به یاد تمام شب بیداری هایت که می نشستی کنار تخت ام و قرص ها را دانه به دانه تحویلم می دادی که این را الان بخور، این یکی را نصفه بخور، با این آب زیاد بخور... و حالا هربار که قرص هایم را میبینم گمان می کنم که بغض کرده اند. دلشان دست های لطیف تو را می خواهد. همینطور مانده اند بالای تخت و هیچ از جایشان تکان نخورده اند. منتظرند که تو صبوری کنی و دانه به دانه یشان را برایم شرح دهی.

همیشه نگران بودم که وقتی من بروم دردانه ی زندگی ام چطور بغض هایش را لابه لای عطر بهار نارنج می شکند؟ حالا که من مانده ام و تو رفته ای تمام معادله هایم بر هم ریخته. رد دستهایم روی میز جا مانده و در خانه صدای هق هق مردی را می شنوم که عجیب خنده های دخترش را می خواهد.

 

پ.ن 1: تقدیم به تمام آنهایی که معادله های زندگی یشان برهم ریخت و پدرهایی که دلتنگ اند برای خنده های دخترانشان...

پ.ن 2: خودمم نمیدونم چی شد که همچین پستی نوشتم!!!

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۰۸ساعت 18:49 توسط زهرا منصف |