میان ِ هجوم سکوت های ِ تنهایی. درست پنجاه و هفت روز از پاییز گذشته بود و من خواب می دیدم که پرنده شده ام. یک پرنده ی نارنجی. نشسته بودم روی سیم برق و به دست هایی فکر می کردم که از ایوان خانه ای دراز می شد برای گرفتن من. دستها به من می رسید و من بدون هیچ تقلایی آرام می گرفتم میانشان. درست پنجاه و هفت روز از پاییز گذشته بود که از خواب بیدار شدم و دیدم که نامه ای دارم از باد. گفته بود که دست ها پناه است برای یک پرنده ی نارنجی. گفته بود که تو باید صبور باشی تا دست ها به تو برسند. گفته بود چند سالی باید بگذرد از پنجاه و هفت روز ِ پاییز، تا ردی از دست ها پیدا شود. و در آخر یک لبخند کشیده بود پایان نامه و زیرش نوشته بود: باد همیشه میخواهد پرنده ی نارنجی بخندد.
من نشسته ام نوک ِ شاخه ای از درخت چنار. ساکت. و به شنبه ای فکر می کنم که تمام ِ پرنده های ِ نارنجی آرام میگیرند میان دست ها. پنجاه و هفتمین روز ِ پاییز باید شنبه باشد. شنبه ای که یک پرنده ی نارنجی گم شده است میان هجوم سکوت های خودش. میان ِ پرهایی که پفشان داده از سرما. خیالش غوطه می خورد در فکرهایی که باید در متن زندگی اش تصویر شوند و پرنده ی نارنجی آرام بگیرد میان دست هایی که حالا دور شده اند از او.
پنجاه و هفت روز از پاییز گذشته است و پرنده ی نارنجی می داند که به باد قول داده تا بخندد. دست ها زود می رسند. پرنده ی نارنجی، ایمان دارد به این حرف.
این نقاشی را بی نهایت دوست دارم. بی نهایت. مرا شبیه خودم کشیده است
این خانوم :)
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۲۷ساعت 19:6 توسط زهرا منصف
|
از این باران های پاییزی کش دار. از همین ها که انگار سقف آسمان سوراخ شده باشد و همینطور هی ببارد و دل آسمان، نه... سبک نمی شود به این زودی ها. حالا که فکر می کنم در خاطرم هزار تصویر سیاه و سپید نقش می بندد و انگار هزار سال پیش بود که من و تو دویدیم زیر یک باران پاییزی کش دار. دویدیم در شهری که دلش گرفته بود و ماتم از تمام دیوارهایش شره کرده بود تا کف ِ خیابان ها. دویدیم و آنقدر خندیدیم که آسمان حسودی اش شد و چندباره و چندباره بارید.
حواسمان پی ِ پرنده های عبوس شهر نبود. حواسمان پی ِ روزهای دوری و دردسر ِ تنهایی در این باران های لعنتی نبود. حواسمان پی ِ پاییز که بی رحمانه کش می آمد نبود و همین طور می خندیدیم. می خندیدیم. می دویدیم. می رفتیم. و هیچ سرپناهی برای ما معنا نداشت جز من و تویی که مست از لجاجت آسمان، بی هیچ گله و شکایتی می دوید تا کافه ی شهر. تا یک عصر پاییزی و یک فنجان چای.
حالا بعد از هزار سال، انگار دو پرنده ی عبوس شده ایم لابه لای شاخه های یک درخت که دیگر برگ و باری برایش نمانده. شده ایم التهاب ِ روزهایی که کش می آیند. شده ایم گله و شکایت از یک آسمان لجوج و آنقدر بغض راه گلویمان را گرفته، که آسمان دارد کم می آورد پیشمان. ما دچار دردهای پاییز شده ایم و هنوز یک ماه دیگر از پاییز مانده است.
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۲۳ساعت 17:29 توسط زهرا منصف
|
باران می بارد
به حرمت کداممان، نمی دانم
من همین قدر می دانم
باران صدای پای ِ اجابت است
خدا با همه ی جبروتش دارد ناز می خرد
نیاز کن...
+ یک sms بارانی. همین چند لحظه پیش...
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۲۳ساعت 16:57 توسط زهرا منصف
این روزها را تنها باید قدم زد. تا انتهای نا کجا آباد. می دانم که انتهای این گام های سردرگم و دلتنگ به جایی نمی رسد، می دانم که این آشفتگی به این زودی ها رخت نمی بندد، می دانم که هوای این روزها لعنتی تر از هر روز و لحظه ی دیگریست. اما ما باید آنقدر بمانیم تا برسیم، آنقدر قدم بزنیم تا به یک آبادی برسیم و آنوقت تمام این حس ِ گنگ زندگی پاک می شود از لحظه ها. حالمان که بد است، اما همین که به هم می گوییم خوبیم یعنی توان ِ خوب شدن در ما هست. ما باید برویم تا برسیم و این انگار تنها راه ما بود...
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۲۲ساعت 19:24 توسط زهرا منصف
|
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۲۱ساعت 19:25 توسط زهرا منصف
من همیشه گمان می کردم درختی بوده ام پشت ِ یک دیوار. دیواری که نه بلند بود و نه کوتاه. قدری بود که تنها نوک شاخه هایم پیدا بود و باد که می وزید، هر لحظه گم و پیدا می شدم آنسوی دیوار. درختی بودم نحیف. هنوز ریشه نگرفته بودم تا پی ِ زمین. هنوز جای ِ تکیه نبودم. و شاخه هایم آنقدر نازک و شکستنی بود که هربار که باد می آمد و من گم می شدم پشت ِ دیوار، شاخه ای از من می شکست و حجمِ اندکی باقی می ماند تا دوباره پیدا شدنم.
من همیشه گمان می کردم درختی ام که یک سویش دیوار است و آنسویش جهانی یک پارچه سفید. جهانی که هربار به فاصله ی هزار سال کسی پیدا می شد و سفیدی اش را مخدوش می کرد. کسی که هیچ کس نبود و من که درخت بودم گمان می کردم آمده تا ریشه هایم را پیوند بزند به زمین و من بودنی شوم تا ابد. من در درون خودم جهانی بوده ام که پر از تردید بود. تردید زندگی. تردید اینکه آنسوی دیوار مرگ است یا یک زندگی که جهانش تمام سیاه است؟ من همیشه گمان می کردم که درخت ها خیلی زود می میرند و عاقبت یک روز که دیوار فرو ریخت، من از درخت بودن درآمدم و گم شدم در سیاهی ِ بی انتهایِ یک جهان ِ نامعلوم. من همیشه اشتباه گمان می کردم.
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۲۱ساعت 14:9 توسط زهرا منصف
|
شنبه ها برای ِ من خوب است. خیلی خوب. این جمله را به یکی از رفیق ها هم گفته ام. هرچند که وقتی از انجمن می زنم بیرون و گم می شوم لابه لای شلوغی مترو، دوباره یک غم ِ گنگ رخنه می کند زیر پوستم. اما همان دوساعتی که کنار رفیق هایم نشسته ام برایم دنیایی دیگر است. می توانید در شنبه های من شریک باشید.

+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۱۹ساعت 19:28 توسط زهرا منصف
|
دویده ام توی این شب ِ تاریک ِ بدون ِ مرز. سرتاسرش سیاه. تنها صدای ِ خش خش ِ برگ ها در هوهوی باد بود که یادم آورد زنده ام. دیشب را یادت هست؟ داشتم سرک می کشیدم از پنجره ی صبح تا امروز. داشتم خیال می بافتم تا قد کشیدن. ماه خاموش شد. بی خبر. ماه خاموش شد و شب تمام ِ تنش سیاه بود. سیاه ِ سیاه. داشتم می دویدم که دیدم رد کرده ام مقصد را. هزار سال پیش. بعدش رسیده بودم به شب و یک اتاق که نه در داشت، نه دیوار داشت، نه پنجره. تنها سقفی داشت به وسعت سیاهی آسمان شب. باران می بارید شاید، درست خاطرم نیست. اما خوب یادم است که شب بود و تنها صدای خش خش برگ ها و هو هوی باد بود که یادم انداخت زنده ام. صدایت که می کردم نمناکی و غربت اتاق می ریخت روی سرم. دست می کشیدم روی موهام، روی تن ام، هیچ نبود. اما می فهمیدم که یک نمناکی غلیظ می پاشد روی صورتم، رخنه می کند میان تصویر های خیالم و من گمان می کردم که صورتم خیس است. بعد دیدم دارم گریه می کنم. کنار تیرک برق. کنار مهتابی که نبود. کنار ِ اتاقی که دیوار نداشت. من گریه می کردم و یک نفر می دوید. هزار سال پیش. قبل از اینکه من بو ببرم به مقصد رسیده ام. داشتم هذیان می گفتم. توی خیالم، توی فکرهایم، توی اشک هایم و یکهو صدای هوهوی باد یادم آورد که من هزار سال پیش رد شده بودم از شبی که نمناکی اش ریخته بود لابه لای موهای یک زن. زن . زن. زن. زن. بیا تمام زن ها را ببریم هزار سال پیش. نشانشان بدهیم که رسیده اند. نشانشان بدهیم که چقدر دویده اند. نشانشان بدهیم که نمناکی شب از چشمهایشان شروع شد و هی آسمان بارید و بارید و بارید و رسید به هزار سال بعد. وقتی من رسیده بودم کنار تیرک برقی که چوبی بود. که نور نداشت. که همه جا تاریک بود و شب ماسیده بود روی تن خیابان، روی دیوارهای شهر، روی سقف خانه ها. دارم هذیان می گویم. تو حال مرا می فهمی؟ گفت می فهمی؟ گفتم کدام را؟ گفت کدام نه،بگو چی را؟ چی را می فهمم؟ اینکه صدای ِ خش خش برگ آمد و نه، هوهوی باد نیامده بود که یک زن دوید توی تاریکی شب. دلش داد زد. چشم هایش داد زد. لب ش داد زد. اما صدایی نبود. صدایی نیامد. گیسوانش پیچید میان باد و باد دلش لرزید. شب پوستش سرد شد. برگ رنگش پرید و زن دوید تا نرسیدن. تا هزار سال بعد. شب سرد بود. بعد باران بود. بعد باد بود. بعد زنی دوید لابه لای موهای ِ شب که خیس بود. از نمناکی چشم های یک زن در هزار سال پیش...
حال عزیزی خوب نیست، میان ِ تنهایی شب و خیالتان یادش کنید
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۱۶ساعت 23:15 توسط زهرا منصف
|
دست ها را گاهی می شود پرستید. گاهی لعنتی می شوند. اصلن تمام دست هایی که کشیده اند و باریک لعنتی اند. نفس توی سینه ی آدم حبس می کنند و گاهی دلت می خواهد پاک کنی دست هایت را. مثلن همان وقت هایی که یک نفر خیره می شود به دست هایت و بعد می گوید که این دست ها به درد پیانو نواختن می خورند، بعد یکی دیگر می گوید نه نه، ویلون، این دست های کشیده خوراک ویلون اند، آرشه می رقصد توی این دست ها. یک نفر از میان صداها آرام می گوید: دست های کشیده به درد ساز می خورند، هر سازی.
دست ها را گاهی می شود پرستید، اما دست هایی که بلرزند، لرز می اندازند به جان آدم. دست هایی که سی ساله باشند و بلرزند. دست هایی که میان هر پک سیگار خاکستر را خود به خود بتکانند، دست های سی ساله ای که می لرزند و تو دلت می خواهد بند بزنی بند به بند انگشت این دست ها را.
دست ها را می شود پرستید، وقتی که پینه بسته اند و با تو حرف می زنند. دست هایی که زحمت کشیده اند سال ها، میان آهن و خاک و گل و روغن و هزار هزار چیزی که هر کدام ردی گذاشته اند روی این دست ها. دست هایی هم هستند که نه لعنتی اند، نه می لرزند، نه می شود پرستیدشان... زیاد اند این دست ها و می شود ساده از کنارشان گذشت.
دست هایی که سی ساله اند و می لرزند و می لرزانند دلت را اما، بدجور لعنتی اند. بدجور.
+ گاهی تمام لعنتی ها یک جا جمع می شوند و تو می مانی که بدوی یا آرام تر کنی قدم هایت را...بعد می فهمی که گم شده ای، گم شده ای تمام زندگی را....
من باید از تمام دست های لعنتی دنیا عکس بگیرم روزی
تب ِ ماه
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۱۴ساعت 18:9 توسط زهرا منصف
|
دست های کوچک اش را گذاشت توی دست هایم و خندید. شبیه عروسکش بود. بی مو. نگاهش که می کردم حل می شد توی چشم هایم. جایی دورتر از این جهان کودکی اش را جا گذاشته بود و حالا توی این لباس های صورتی رو به من لبخند می زد. عروسکش را برداشتم و پرسیدم: اسمش چیه؟خجالت کشید و سرش را انداخت پایین. میان لب هایش آرام گفت: روژین. گفتم چه اسم قشنگی ست. گفتم دوست داشت اسم خودش روژین باشد یا همین ستاره. گفت همین ستاره. گفتم ستاره ها خیلی قشنگ اند. مخصوصا وقتی روی دامن آسمان پهن می شوند و به ما چشمک می زنند. خندید. گفتم بلدی چشمک بزنی؟ گفت نه. گفتم حتی یه چشمک کوچولو؟ هردو چشمش را با هم بست و باز کرد. گفتم دیدی بلدی. خندید.
روژین را خواباند کنار تخت و نقاشی اش را از کیفش بیرون آورد و نشانم داد. یک دخترک بود توی زمینه ی آبی. موهایش گیس بود. می خندید. انگار ستاره ای از دامن آسمان به من چشمک می زد. ستاره ای که هنوز مو داشت.
لینک زن
تــب ِ مـــاه
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۰۹ساعت 20:27 توسط زهرا منصف
|
جهان پر از حفره است، روزنه های کوچک بی معنا، شکاف هایی میکروسکوپی که ذهن می تواند به آنها وارد شود و آن گاه که به آن سوی یکی از این حفره ها می رسید، از خود، از زندگی تان، مرگ تان و هر آنچه متعلق به شماست رها شده اید.
کتاب اوهام. پل اُستر عزیز دل:)
اینجور وقت ها بیشتر می شود پز داد که گلاره دوست من است :)
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۰۸ساعت 21:0 توسط زهرا منصف
سرفه. سرفه. سرفه. آب می خواین براتون بیارم؟ سرفه. سرش را
بالا می برد که نه. سرفه هایش که آرام می گیرد چشم می دوزد بیرون پنجره و در دور
دست ها گم می کند خیالش را. میز را مرتب می کنم. گل های گلدان را که خشک و پلاسیده
شده اند می ریزم دور. آب گلدان را خالی می کنم در سینک ظرفشویی. سرفه. سرفه. سرم
را می چرخانم و نگاهش می کنم. روزنامه را گرفته رو به روی صورتش و نمی بینم آن
پشت، توی چشم هایش چه می گذرد. کتری را آب می کنم و کبریت می کشم و شعله را می
پیچانم و گاز را روشن می کنم. کتری را می گذارم روی شعله ی کنار دیوار. سرفه.
سرفه. سرفه. روزنامه را پرت می کند روی میز. ریموت تلویزیون را برمی دارد و فشار
می دهد. صفحه ی تلوزیون را نمی بینم. نورش افتاده روی شیشه ی بالکن و هی رنگ عوض
می کند. میوه ها را می ریزم توی سینک و آب را ملایم باز می کنم و شروع می کنم به
شستن. سرفه سرفه سرفه. شربتی چیزی ندارین براتون بیارم؟ سرفه. سرفه. دستش را در هوا
تکان می دهد که یعنی نه. آب غل می زند توی کتری. نور تلویزیون رنگ عوض می کند. دستمال
را بر میدارم و آب دور سینک را پاک می کنم. میوه ها را می چینم در ظرف و می گذارم
روی میز. سرفه. سرفه. ریموت را بر میدارد و فشار می دهد. نور تلوزیون محو می شود.
سرفه. سرفه. اینطور که خیلی اذیت می شین. میخواین بریم دکتر؟ سرفه سرفه. چشم هایش را
بسته است و دستش را روی گلویش فشار می دهد. انگار صورت استخوانی اش در چشم هایش
جمع شده باشد. بریم؟ میان لب هایش بی صدا می گوید نه. سرفه. سرفه. از روی مبل بلند
می شود و می رود سمت اتاق. پرده ی اتاق را کنار می زند و زل می زند در دور دستی که
پیدا نیست. پرده را می اندازد و بر می گردد روی مبل. یک سیب از ظرف میوه بر می
دارد و ...سرفه. سرفه. سرفه... خودم را مشغول می کنم که سرفه هایش را نشنوم. به این
فکر می کنم که فردا می شود بیایم یا نه. قوری را بر می دارم و یک پیمانه چای خشک می ریزم تویش. اگر رسول بفهمد چه؟ کتری را از روی اجاق گاز برمی دارم و قوری را با آب جوش پر می کنم. به این فکر می کنم که فردا را نیایم. قوری را می گذارم روی کتری و اجاق را کم می کنم تا چای دم بکشد. به این فکر می کنم که فردا را بمانم خانه، شاید رسول از ماموریت برگشت. اگر نباشم بد می شود. پاپی می شود که کجا
بودم. لباس ها را از لباسشویی در می آورم و توی بالکن پهن می کنم. سرفه سرفه سرفه... هنوز سیب را توی دست هایش نگه داشته. چندباری فشارش میدهد و بعد می گذارد توی ظرف و
می رود توی اتاق. ظرف را طوری که متوجه نشود بر می دارم و میوه ها را دوباره آب می
کشم. دراز کشیده است روی تخت و سرش را زیر پتو فرو برده. سرفه. سرفه. شام که
آماده می شود میز را می چینم و می روم توی اتاق که لباس عوض کنم. روسری ام را گره
می زنم و آرام می آیم جلوی اتاقش. سرفه. من دارم میرم. شامتون رو آماده
کردم. سوپ هم درست کردم که سرفه هاتون بهتر شه. فردا...سرفه هایش بلندتر می شود و
سر از زیر پتو در می آورد و با دست اشاره می کند برو. سرفه سرفه سرفه... از جلوی در
اتاق می بینم که انگار خون روی لب هایش دلمه بسته است ...فردا اگه اجازه بدین نیام. سرفه. گره روسری ام را سفت می کنم و خودم را می رسانم به در و می پیچم توی
راه پله ها. صدای سرفه هایش توی راهرو هم می آید. در کوچه را به هم می کوبم و می
دوم سمت ایستگاه اتوبوس... توی گوش هایم صدای سرفه می آید. فردا اگر رسول هم نیاید
می مانم خانه. شاید زنگ بزند و بخواهد حالم را بپرسد.
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۰۷ساعت 22:4 توسط زهرا منصف
|
سرم که درد می گیرد حواسم
می رود پی بودنی که گم شد لا به لای نبودن های این روزهای پاییزی. پشت دیوار شهر
بود که دستم از دست هایت لغزید. گمان کردم می توانم دوباره دست دراز کنم و بگیرم
دست هایت را. گمان کردم دیوار را می شود فرو ریخت. گمان کردم روزها کنار می روند
از کنار هم. نشد. دستم لغزید از میان دست هایت و تو ماندی پشت دیوار شهر و من سرم
گیج رفت، چشم هایم به سیاهی رسید و دلم انگار پرت شده بود در دور دست هایی که جا
مانده بودند بیرون دنیا. دنبال در دنیا می گشتم. دنبال آجرهایی که سست باشد و
بریزد. دنبال صدایی که از آن طرف دیوار، از بیرون دنیا، صدا کند دست هایم را. صدایی
که آغوشش تنها شکل تن من است. که چشم هایش فقط چشم های مرا می بیند و بس.
سرم که درد می گیرد حواسم می رود پی دست هایی که یخ کردند در میدان شهر. دست هایی
که سیمانی زاییده شدند و سیمانی ماندند و سیمانی پوسیدند و سیمانی فرو ریختند.
حواسم می رود پی چشم های مُرده ی مردی که دنبال دخترش می گردد. در انتهای جان دادن
شب. در میان دلشوره هایی که تن ش را با خود می برند به غسالخانه های شهر. حواسم می
رود پی روزی که یک زن مرد. در پی ضجه های یک درد. در پی ناخن هایی که چنگ می
انداختند روی تخت. روی صورت.
سرم که درد می گیرد حواسم می رود به تنهایی. به حجم خالی نبودن هایی که زخم می
اندازند به روح آدم. به چشم های خیس یک مرد کنار تابلوی توقف ممنوع. به تمام رنگ
های خاکستری دنیا. حواسم می رود پی نوزادی که بی دست به دنیا آمد. که دستی نداشت تا
دراز کند آن سوی دیوارهای شهر. که صدا را می شنید، اما نمی توانست. که دیوار فرو
می ریخت اما دستی نبود. که شب تن اش را می برد از زمین اما هنوز شب بود برای کودکی که
بی دست افتاده بود در دنیای دست های سیمانی.
سرم که درد می گیرد حواسم می رود پی تو. پی خندیدن هایت که بیمارم می کرد. پی
صدایی که وقتی می ریخت در گوشم، مست می شدم از تمام شهر. از در. از دیوار. از
تیرهای برق. از مرگ حتی. حواسم می رود پی دست های تو، که لبه ی دیوار های شهر جا
ماند و من نفس نداشتم که بدوم تا تو. تا دست هایت. تا دیواری که هی بالا رفت و هی
بالا رفت و هی بالا رفت و دنیا را به دو نیم کرد.
سرم که درد می گیرد فرو می ریزم در خودم. مثل دست های سیمانی مجسمه که سیمانی فرو
ریخت و سیمانی پوسید و سیمانی ماند و سیمانی زاییده شد. نفس نفس می زنم در تن ام.
چشم هایم سیاهی می روند و هی پلک از هم می کنم تا ببینمت. تا نکند که دیوار فرو
بریزد و تو بیایی و من چشم هایم بسته مانده باشد. که دست هایم جان بگیرد از دست
هایت.
سرم که درد می گیرد جان می دهم در تن ام. تو دست هایت هنوز جا مانده روی دیوارهای
شهر و من نفس ندارم که بدوم تا تو. تا صدایت که می ریخت در گوش هایم و مستم می کرد.
تا آغوشی که تنها شکل تن من بود. من فرو میریزم و دیوارهای شهر هنوز مانده اند
میان تو و منی که دیگر پاشیده روی خاک...میان ِ دست های سیمانی مجسمه ای که سیمانی فرو ریخت.
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۰۵ساعت 20:47 توسط زهرا منصف
|
شده یک روز انگشت بگذارید روی دیوار؟ یک روز انگشت می گذارید روی دیوار و جای آن باقی می ماند روی این دیوار. آن وقت از خودتان می پرسید: تو دیوار را کثیف کرده ای یا قدری از کثافت دیوار مانده روی ِ انگشتان تو؟
نقش دکتر نجابت- نمایشنامه گذر پرنده ای از کنار آفتاب- محمد چرم شیر
+
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۰۵ساعت 19:17 توسط زهرا منصف