اولش _  اگر می بودی مجبورت می کردم برویم توی خیابان پرسه بزنیم. می گفتی الان؟ ساعت نزدیکه دوإ صبحه! میگفتم الان! و می رفتم که حاضر شوم برویم توی خیابان پرسه بزنیم. 


بعد فکر می کنم _ خانه ی ما مثلن سه طبقه بود. توی دفترم می نویسم سه طبقه. یک پنجره رو به خیابان. خیابان ده متری. همسایه روبه رو...دوباره بر میگردم به جمله های قبل و سه طبقه را خط می زنم و می نویسم دو طبقه. همسایه رو به رو یک پسر دارد. دیوانه است. دیوانه نه...فکر می کنم که کلمه اش را پیدا کنم. دیوانه را خط می زنم می نویسم عقب مانده ی ذهنی ست. رفتار هایش را در حاشیه ی دفتر می نویسم، مالش دست ها، صدایی که با لب هایش در می آورد، خیره بودن ها، خندیدن، آتش بازی...


می نویسم _ از صبح نشسته ام کنار پنجره. حمزه  روی جدول نشسته  و دست هایش را به هم می مالد. لب هایش تکان می خورد و یک صدای ضعیف به گوشم می رسد. اوووو...اووو... صداهایی که از خودش در می آورد برایم هیچ مفهومی ندارد. دلم می خواهد یک بار صدایش کنم و با او حرف بزنم. ببینم توی دنیایش چه می گذرد. می خندد. هیچ کس توی کوچه نیست. حمزه به چی می خندد؟


_ و انگار یک داستان دیگر  آغاز می شود...




لینک زن

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۲۰ساعت 1:44 توسط زهرا منصف |

یک. می پرسم نقاشی می کشی هنوز؟ دست هایش را نشانم می دهد و می گوید تنبل شده اند. دست های امروزش را با دست های دیروز مقایسه می کنم. با دستهایی که لاغر بودند و خوش فرم. با دست های دخترانه ی دیروز. خوب که نگاه می کنم، تنبلی را می بینم روی خطوط دست هاش. شبیه دست های یک زن... کمی خسته... پر از حرف.


دو. می گوید من و تو این راهمان نبود. حیف شدیم توی ناخواسته هامان. به نقاشی هایی که روی دیوار زده ام نگاه می کنم و ... می گویم اوهوم. خیلی پرت شده ایم از خودمان...از منی که باید می بودیم.


سه. من می مانم و من. من می مانم و خستگی. من می مانم کتاب های دانشگاه. من می مانم و راه های نیمه ای که به هیچ کجا نرسید...



+ لینک زن

فتو بلاگم

کاش می شد مرد

مثل راه رفتن

خوابیدن

خرید کردن

کاش می شد خواست

و مرد

- علیرضا روشن - 


+ خیلی شلوغم این روزها، بعد از امتحانات با حوصله همه ی پست های نخوانده را می خوانم:)

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۱۵ساعت 23:32 توسط زهرا منصف |


در نخستین نشست زمستانی شنبه های خوب ما به نقد و بررسی کتاب «زیبای هلیل» نوشتۀ  منصور علیمرادی می پردازیم. در این نشست مجتبی گلستانی و فرامرز دهگان به عنوان منتقد حضور دارند.




در شنبه های خوب ما شریک باشید.

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۱۳ساعت 17:35 توسط زهرا منصف |




آدم را گفت

هبوط تو موقت است

به من باز می گردی

آدم اما

خانه ساخت

_علیرضا روشن_

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۱۰ساعت 16:45 توسط زهرا منصف |

وقتی که کلنجارها با خودم تمام می شود


پنهانی های ذهن

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۰۸ساعت 18:6 توسط زهرا منصف |


توی دفتر جلد آبی ام می نویسم: درخت ها سردشان نمی شود؟ فکر می کنم که اگر درخت ها سردشان می شد چه اتفاقی می افتاد؟ توی این زمستان، با این بی برگی شان چه می کردند؟ رو به روی سوالم می نویسم: نه، درخت ها هیچ وقت سردشان نمی شود. چون اگر سردشان می شد عاشق می شدند. آغوش می خواستند. درخت ها از هم فاصله دارند، چطور بشوند آغوش یکدیگر؟ روی جمله ی «درخت های هیچ وقت سردشان نمی شود» خط می کشم و می نویسم درخت ها نباید سردشان شود، چون آغوشی نیست تا گرمشان کند.
به این فکر می کنم که دنیای ما آدم ها گاهی شبیه دنیای درخت ها می شود. آنقدر از هم دور کاشته می شویم که دست هیچ کداممان به هم نمی رسد. زود یکدیگر را فراموش می کنیم و به تنهایی قد می کشیم. پی زندگی خودمان را می گیریم و یادمان می رود که شاید دستی عاشق شده است از سرما.
 نمی شود که ما آدم ها عاشق نشویم، نمی شود که سردمان نشود. تنها راهمان این است که ریشه از من بودنمان بکنیم و خودمان را بکاریم کنار یکدیگر. گاهی وقت ها به آغوش کشیدن واجب است و عاشق نبودن حرام.



*تقدیم می شود به مردم زلزله زده ی آذرباییجان که خیلی زود یادمان رفت دست هایشان عاشق شده است

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۰۶ساعت 15:10 توسط زهرا منصف |



از آن عصرهای شنبه که پر از رنگ های شادی است. پر از خنده های از ته دل. پر از پیاده روی های تا ناکجا آباد خیالمان. خودکار برداشتم و کف دستت نوشتم "تو"، روبه رویش سه نقطه گذاشتم و مشتت را بستم. گفتم که حدس بزن توی دستت چه نوشته ام؟ گفتی تو... گفتی من توام... با واژه، بی واژه... دور یا نزدیک. بعد مشتت را باز کردی و آهسته خواندی "تو". 
باد می آمد و می پیچید لای انگشت هایم. لای موهایم. میان فکرهایی که می رسید تا خاطره ی اولین بودن. اولین آدم و حوا. سرم را انداخته ام پایین و به قدم هایم نگاه می کنم که با ترتیب روی سنگ فرش ها قرار می گیرند. یکی در میان. سرم را بالا می گیرم و می پرسم: آدم عاشق حوا شد یا حوا عاشق آدم؟ لبخند می نشیند روی لب هایت و جوابم را نمی دهی. یاد حرف دبیر ادبیاتم می افتم که می گفت عشق غرق شدن است و دوست داشتن شنا کردن و  با خودم کلنجار می روم که غرق شدن بهتر است یا شنا کردن؟ عشق...دوست داشتن...آدم...حوا...غرق شدن... آرام می زنی پهلویم که بس است.
صندلی های پارک زرد است. تمام برگ هایی که ریخته اند روی زمین زرد است. انگشتر عقیق م زرد است. دنیا زرد است. عشق زرد است. هستی زرد است و من به این نتیجه می رسم که حوا عاشق آدم شده است... 
از آن عصرهای شنبه است که می رسم به خودم. به ما. به تو. انگشتر عقیق ام را می اندازم توی انگشت انگشتری. چشم هایت را می دوزی به نگین زردش. می پرسم کی می شود؟ می گویی من مدام دارم می دوم...تا "تو"...تا جهان "ما". می پرسم کی می رسی؟ دستت را از روی میز برمیداری و کف دستت را نگاه می کنی. آرام می خوانی "تو". می گویی زیاد نمانده است. یک وقت دیدی از پشت همین دیوار دلتنگی سرک کشیدم و گفتم سلام. می خندم. کف دستم می نویسم "سلام" و به این نتیجه می رسم که غرق شدن گاهی بهتر از شنا کردن است.

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۰۳ساعت 22:9 توسط زهرا منصف |


با خودخواهی فراوان این شعر فروغ را متعلق به خودم می دانم. و هر سال، همین موقع زیر لب زمزمه اش می کنم. زیاد جدی نگیرید، من و فروغ این حرف ها را با هم نداریم...هردو زنی هستیم تنها، در آستانه ی فصلی سرد...



امروز روز اول دی ماه است 
من راز فصل‌ها را می‌دانم 
و حرف لحظه ها را می‌فهمم 
نجات‌دهنده در گور خفته است 
و خاک، خاک پذیرنده 
اشارتی‌ست به آرامش ...


در کوچه باد مي آيد 
کلاغهای منفرد انزوا 
در باغهای پير کسالت می چرخند 
و نردبام 
چه ارتفاع حقيری دارد. 

بخوانیدم در تبِ ماه

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۰۱ساعت 12:18 توسط زهرا منصف |