توی دفتر جلد آبی ام می نویسم: درخت ها سردشان نمی شود؟ فکر می کنم که اگر درخت ها سردشان می شد چه اتفاقی می افتاد؟ توی این زمستان، با این بی برگی شان چه می کردند؟ رو به روی سوالم می نویسم: نه، درخت ها هیچ وقت سردشان نمی شود. چون اگر سردشان می شد عاشق می شدند. آغوش می خواستند. درخت ها از هم فاصله دارند، چطور بشوند آغوش یکدیگر؟ روی جمله ی «درخت های هیچ وقت سردشان نمی شود» خط می کشم و می نویسم درخت ها نباید سردشان شود، چون آغوشی نیست تا گرمشان کند.
به این فکر می کنم که دنیای ما آدم ها گاهی شبیه دنیای درخت ها می شود. آنقدر از هم دور کاشته می شویم که دست هیچ کداممان به هم نمی رسد. زود یکدیگر را فراموش می کنیم و به تنهایی قد می کشیم. پی زندگی خودمان را می گیریم و یادمان می رود که شاید دستی عاشق شده است از سرما.
 نمی شود که ما آدم ها عاشق نشویم، نمی شود که سردمان نشود. تنها راهمان این است که ریشه از من بودنمان بکنیم و خودمان را بکاریم کنار یکدیگر. گاهی وقت ها به آغوش کشیدن واجب است و عاشق نبودن حرام.



*تقدیم می شود به مردم زلزله زده ی آذرباییجان که خیلی زود یادمان رفت دست هایشان عاشق شده است

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۰۶ساعت 15:10 توسط زهرا منصف |