از همان روز شروع شد که تو بی مقدمه برایم حرف زدی. با هم خندیدیم، یکهو بغض کردیم، بی اختیار گریه کردیم و بدون هیچ کلامی ادامه ی حرف هایت سرید توی گلو و آنقدر در سکوت قدم زدیم تا وقت خداحافظی رسید. نمی دانم، شاید هم از همان روزی شروع شد که با یک بغل کتاب رو به رویم ایستادی و تک به تک نویسنده ها را برایم معرفی کردی. بعدش هم کتاب ها را چپاندی در آغوش من و گفتی که بعد خواندن پسشان بدهم.

هنوز شک دارم. گمان می کنم از زیر پل حافظ شروع شده باشد. داشتیم می رفتیم خیابان رشت. سر خیابان رشت که رسیدیم من یک نفس ِ عمیق کشیدم و با صدایی شبیه فریاد گفتم، به یاد رشت! سرفه هایم که شروع شد، خندیدی که دختر آدم توی این همه سرب و دود نفس عمیق نمی کشد! آن هم به یاد رشت! بعد بطری آب معدنی را دادی دستم و گفتی بخورم که سرفه هایم بند بیاید...

بیشتر که فکر می کنم میبینم از سرکوچه اسکو شروع شد. وقتی برای پناه از رگبار بهاری، چپیدیم توی نشر افق و تو قصه ی کتاب هایی که خوانده بودی را خلاصه و در چند جمله ی کوتاه برایم گفتی. وقتی رسیدی به داستان های شولتسه، یک آه کشیدی و گفتی آخ...آخ... این دخترهای آلمانی. سگرمه هایم رفت توی هم و وقتی از کتاب فروشی بیرون زدیم برای اینکه بخندم کتابی دستت گرفتی و ادای مجسمه های سفیدپوش ِ نشر افق را برایم در آوردی. با هم خندیدیم و زیر آسمان ِ دم کرده ی شهر قدم زدیم تا سر وصال. نه... نه... از سر وصال شروع شد... توی راهروی تاریک کافه مون. وقتی به عکس بکت زل زده بودم و تو داشتی از بهترین اثرش برایم حرف می زدی.

از هرجا که شروع شده بود توی همین اتاق تمام شد. همین حالا که تلفن را قطع کرده ام و کنار پنجره نشسته ام. همین حالا که انگار دلم برای تمام قدم زدن هایمان تنگ شده. آسمان شبیه ِ آسمان ِ دم کرده ی همان روزهای ِ بارانی ست. یک جورهایی از تمام گذشته پر شده ام و خیالم دویده تا سرکوچه اسکو... تا خیابان وصال... تا سرفه های رشت... تا مجسمه های سفید پوش ِ افق. دلم می خواهد بروم به جای یکی از همان مجسمه ها، کتاب بگیرم دستم و فقط زل بزنم به یک جمله از کتاب. همین. فقط کارم همین باشد.

حالا که همه چیز تمام شده، به یاد تمام دخترهای داستان های شولتسه، کنار پنجره ی باران خورده و آسمان دم کرده، چای سق می زنم و تو را کنار یکی از همان دخترهای آلمانی تصور می کنم. بعدش یک آه می کشم و زیر لب می گویم: آخ...آخ...این دخترهای آلمانی.


زهرا. بیست و هفتم اردی بهشت 91. البرز

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۲۷ساعت 14:11 توسط زهرا منصف |

و چه ساده بافتی

گیسوان ِ مرا 

به خاطرات ِ خودت!

حالا

هرشب 

که پیچ و تاب گیس هایم را باز می کنم

خیال می بافم

که آمده ای...


زهرا. نیمی از دیشب. بیست و چهارم اُردی بهشت نود و یک

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۲۴ساعت 23:56 توسط زهرا منصف |

تب کرده ام. گوشه ی این خیابان کز کرده ام و فقط این را می فهمم که تب کرده ام. هنوز رد پایم روی آسفالت خیابان وصال جامانده. انگار سال هاست که وصال را بالا و پایین کرده ام تا بیایی. انگار سال هاست تا سر وصال دویدم که نکند جا بمانم از تو. جا ماندم از تو. از نیامدن ات. حالا نشسته ام این گوشه و فقط این را می فهمم که تب کرده ام.

خندیدی. به حرف هایم خندیدی وقتی گفتم همیشه دوست دارم زودتر برسم. انگار هر وقت که میرسیدم تو چندبار وصال را تا آخر رفته بودی و دوباره خندیده بودی که من همیشه دوست داشتم زودتر برسم. انگار هربار که می رسیدم ریه هایم پر می شد از عطر بودن ات. انگار خودت را قایم کرده بودی که من زودتر برسم. یکهو می رسیدی پشت سرم و بدون هیچ حرفی کنارم راه می رفتی تا ببینمت. همین تابلوی آبی لعنتی که رویش درشت نوشته خیابان وصال شیرازی دارد دیوانه ام می کند. تو این بار نرسیده ای. نمی رسی. من خودم را قایم کرده ام که شاید عطر بودنت بپیچد سر وصال. بعد از پشت غافل گیرت کنم و آرام کنارت قدم بزنم...

تب کرده ام. همین چند ساعتی که تنها نشسته ام سر وصال تب کرده ام. انگار سال هاست وصال را بالا و پاین می کنم تا بیایی...


زهرا. البرز. بعداز ظهر اردیبهشتی

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۲۰ساعت 15:2 توسط زهرا منصف |

امشب هیچ چیز راضی ام نمی کند. چشم هایم واژه های کتاب را نمی بیند. نمی شنوم توی گوشم چه آهنگی پخش می شود. نوشتن آرامم نمی کند و همینطور بغض ها پخش می شود روی گونه هایم.

امروز، همین امروز بود که دلم یکهو گره خورد انگار. نوک انگشت هایم سرید لبه ی انگشت هایت وقتی کتاب را دادی دستم. قلبم ریخت میان ِ دلم. صورتم گُر گرفت و یادم رفت تشکر کنم بابت کتاب.

درست همین امشب است که هیچ چیز راضی ام نمی کند. انگار همه چیز نیمه تمام مانده روی دلم. سرم گیج است. حالت تهوع دارم. گمان میکنم نیمه آبستن ام. انگار ویار دارم و ندارم. تمام بغض های لعنتی دنیا گره خورده به لحظه های این شب لعنتی. انگار منقطع شده باشم. یک خط درمیان. یک دم و بی بازدم... همین چند دقیقه پیش بود که سارا زنگ زد. کلی قصّه چید برایم. کلی واژه ی دنیا و آخرت ردیف کرد پشت هم. کلی از یک دنیای دیگر گفت پشت گوشی. آخرش گفت فلانی را... گفت فلانی را که میشناختی؟ میشناختم؟ داشتم فکر می کردم که میشناختم یا نمی شناختم؟ آبستنم یا نیستم؟ تب دارم یا ندارم؟ میشناختم. میانه های اسم فلانی که بود، قلب ام منفجر شد. از هم  پاشیدم توی اتاق. روی تخت. کنار کتاب ها. نوک انگشت هایم... آبستن بودم انگار... یخ کرد... نوک انگشت هایم یخ کرد. توی فلانی که مانده بود،نه ...نه... نمانده بود، داشت حرف می زد. داشت ماجرا را تعریف می کرد. من داشتم سر میرفتم از جسمم. روحم ریخته بود روی فرش. بغض از چشم هایم می سرید روی گونه ها. کتاب... یادم رفته بود تشکر کنم از تو... اشک هایم می ریخت لای کتاب و کاغذها  چروک می خوردند. دلم ترکید انگار. گفت ماشین که خورد یک چیز ترکید انگار... دل من؟ چی ترکید سارا؟ داشت از خون می گفت. بوی خون زد زیر دماغم... داشت می گفت مرد... دلم؟ دل من مرد سارا؟ میشناختم ات؟ من میشناختم ات؟

همین امشب است که هیچ چیز راضی ام نمی کند. یک نطفه ی نیمه تمام در من مرده. نوک انگشت هایم یخ بسته. کتاب خیس خیس است و یادم رفته بابت اش از تو تشکر کنم...

 

زهرا. چهارده ِ اردیبهشت. ساعت دو و سیزده دقیقه ی نیمه شب. البرز

اینجا

+ این پست پیش کش به مهربان ِ بی نظیر این روزها، محمود حسینی زاد ِ عزیز و همه ی رفیق هایی که در غیبت طولانی ام نگرانم بودند.

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۱۵ساعت 19:5 توسط زهرا منصف |