امروز، همین امروز بود که دلم یکهو گره خورد انگار. نوک انگشت هایم سرید لبه ی انگشت هایت وقتی کتاب را دادی دستم. قلبم ریخت میان ِ دلم. صورتم گُر گرفت و یادم رفت تشکر کنم بابت کتاب.
درست همین امشب است که هیچ چیز راضی ام نمی کند. انگار همه چیز نیمه تمام مانده روی دلم. سرم گیج است. حالت تهوع دارم. گمان میکنم نیمه آبستن ام. انگار ویار دارم و ندارم. تمام بغض های لعنتی دنیا گره خورده به لحظه های این شب لعنتی. انگار منقطع شده باشم. یک خط درمیان. یک دم و بی بازدم... همین چند دقیقه پیش بود که سارا زنگ زد. کلی قصّه چید برایم. کلی واژه ی دنیا و آخرت ردیف کرد پشت هم. کلی از یک دنیای دیگر گفت پشت گوشی. آخرش گفت فلانی را... گفت فلانی را که میشناختی؟ میشناختم؟ داشتم فکر می کردم که میشناختم یا نمی شناختم؟ آبستنم یا نیستم؟ تب دارم یا ندارم؟ میشناختم. میانه های اسم فلانی که بود، قلب ام منفجر شد. از هم پاشیدم توی اتاق. روی تخت. کنار کتاب ها. نوک انگشت هایم... آبستن بودم انگار... یخ کرد... نوک انگشت هایم یخ کرد. توی فلانی که مانده بود،نه ...نه... نمانده بود، داشت حرف می زد. داشت ماجرا را تعریف می کرد. من داشتم سر میرفتم از جسمم. روحم ریخته بود روی فرش. بغض از چشم هایم می سرید روی گونه ها. کتاب... یادم رفته بود تشکر کنم از تو... اشک هایم می ریخت لای کتاب و کاغذها چروک می خوردند. دلم ترکید انگار. گفت ماشین که خورد یک چیز ترکید انگار... دل من؟ چی ترکید سارا؟ داشت از خون می گفت. بوی خون زد زیر دماغم... داشت می گفت مرد... دلم؟ دل من مرد سارا؟ میشناختم ات؟ من میشناختم ات؟
همین امشب است که هیچ چیز راضی ام نمی کند. یک نطفه ی نیمه تمام در من مرده. نوک انگشت هایم یخ بسته. کتاب خیس خیس است و یادم رفته بابت اش از تو تشکر کنم...
زهرا. چهارده ِ اردیبهشت. ساعت دو و سیزده دقیقه ی نیمه شب. البرز
+ این پست پیش کش به مهربان ِ بی نظیر این روزها، محمود حسینی زاد ِ عزیز و همه ی رفیق هایی که در غیبت طولانی ام نگرانم بودند.