یک تناقض ِ عجیب بین ِ من و تمام آنچه بودم و تمام آنچه که شدم/دردش اینجا بود که مجال ِ واژه از لب هایم ربوده شد/تمام ِ اتهام ها برای من ماند/تمام انگشت های اشاره/تمام چشم ها/دو چشم بود و یک انگشت و بی نهایت اتهام/من از دوست داشتن به تنفر رسیده بودم/به مرگ/به یک لعنتی مدام/تمام آن پنهانی ها پنهان تر شده بود/تمامشان/هزار چشم بود برای من انگار/هزار انگشت ِ اشاره/.نبود هزارتا/دو چشم بود و یک انگشت اشاره/و واژ های مدام و مدام و مدام/مثل اینکه تیرباران ِ من بود و مثله مثله شدن ِ تمام حرف هایم/تمام ِ هستی ام به سخره گرفته شده بود/شاید شبیه یک عشق ِ یک طرفه/شاید هم شبیه دیوانه ای که در حیاط ِتیمارستان عاشق ِ شلوار ِ کتان ِ نه چندان شیک ِ روی ِ بند ِ لباس ِ ساختمان ِ روبه رو شده بود/هرچه بود مسخره ترین حسی بود که مرا معنا می کرد/یک جور التهاب عجیب در چشم ها/یک بی قراری مداوم/یک گیجی مطلق/تمام ِ انگشت های اتهام به سمت ِ من بود/تمام چشم ها/دو چشم بود و یک انگشت ِ اشاره...

پ.ن: ز ه ر ا م/ حق کپی پیست موجود نیست/حتی در فیس بوک/دوست عزیزی که اینچنین کرده بودی بی اجازه!!،برای شما بود این پ.ن!!!
نه
اینکه
نباشم
/
آنکه
میخواهم
باشم
نیستم
/
نه
اینکه
نباشی
/
آنکه
میخواهم
باشی
نیستی
/
بودن
مسئله ی
مهم
ایست
/
و
من
درگیر ِ
بودنم
/!

متون تخصصی زمین شناسی *
-------------------------------------------------------------------------
*این درس از دروس ِ اختیاری اجباریست!!!!
پ.ن: لطفا ً جمله ی ستاره دار را برای من معنا کنید!!!!
یک نهیلیسمی مطلق...دقیقا حسی است که دیروز به سراغم آمد...میخواستم پاک شوم از همه جا...هر نشانه ای که از من توی دنیا بود...میخواستم نیستشان کنم...
انگار که صفرِ مطلق بودنم با کلمه ی پوچی معنا شده بود برایم...اما کم نیاوردم...مثل ِ همیشه زار نزدم...مچاله نشدم زیر ِ پتو تا خفه کنم بغض هایم را...خیلی حسابی نشستم روبه روی خودمو بازجویی کردم از خودم...جواب و سوال...سوال و جواب...اینطور گریه را مهار کردم و بغض ها محو شدند...
پ.ن1: این روزها تنها دارم به تلاش فکر می کنم..."کوچکترین کلمات ِ مثبت را سِیو می کنم" ( به قول ِ ایمان ِ سرور پور)
پ.ن 2: وقتی میبینم هنوز کسانی را دارم که مرا بخوانند امیدم بیشتر می شود (عاطفه و سجاد.ح را سپاس)
پ.ن3: خیلی خسته ام هنوز...
پ.ن4 : هنوز واژه ای ننوشتی برای واژه هایم...بی خیال (برای یک مخاطب ِ خاص)
هرشب چیزی در من حلول می کند... چیزی شبیه ِ یک توده ی ِ عظیم...شبیه ِ یک ماتم ِ بزرگ...شبیه ِ یک مرثیه ی ِ ناسروده...
می آید تا من بخوانمش ...تا ترجمه اش کنم...کم کم می شود جزئی از من..می پیچد به تار و پود ِ وجودم...روحم را تسخیر می کند ... و من ذره ذره می شوم... تعادلم از میان می رود و به یک سرگشته ی غم زده تبدیل می شوم...
آنوقت یک آغوش می خواهم...یک نفر که مرا ترمیم کند...سرگشتگی ام را پاک کند...غم هایم را بشوید...یک نفر که تار و پودم را خوب بشناسد و نقشی از امید بر روحم ببافد...نه...امید ِ واهی را نمی گویم...آن نوع امید که بُعد داشته باشد...معنا داشته باشد...بشود ترجمه اش کرد...
هر شب چیزی در من، وجودم را به نیستی می کشاند...من اُخت شده ام با بودنش اما خسته ام از این همه سرگشتگی و آشفتگی و نیستی...

پ.ن: یک نوع حس ِ عجیب در من نمایان شده...نمی توانم توصیفش کنم...تنها می توانم بگویم که خیلی عجیب است...یک جور قبول ِ دیوانگی و جنون در اوج ِ سکون...یک التهاب ِ پر از تلاطم که انگار دست به سینه و سر به زیر نشسته...ای کاش می توانسم به واژه بکشم این حس ِ لعنتی را!!!
امروز فهمیدم که صفر ِ مطلقم...یک صفر که هیچ ندارد...فقط صفر است!
می دانی؟میخواهم بگویم امروزفهمیدم که برای بودن باید خودم را معنا کنم تا خود ِ وجودم را بیابم...آنوقت از صفر بودن صعود می کنم...این هیچ ندانستن و هیچ نفهمیدن و هیچ نپنداشتن را امروز در صفر بودنم یافتم...
این وجود که سال هاست از عمرش گذشته امروز به بی حاصلی اش پی برد...
نقاب زده بودم انگار در تمام ِ این سال ها... پنهان شده بودم...ترس داشتم...از دیوانگی می ترسیدم و دیوانه می پنداشتم این من ِ بی من را...
حس ِ یک سیّال را دارم...بدون ِ هیچ قالبی...بدون ِ هیچ مرزی...می خواهم جاری شوم تا از نو آغاز شوم...
می خواهم تلاش کنم برای اثبات ِ من بودنم...
آآآآخ....راه زیادی در پیش دارم...
19سال و 6 ماه و 18 روز...این همان اندازه ایست که از عمر ِ من میگذرد...پر از لحظه های خوش و ناخوش...
از 15سالگی بود که خیلی چیزها برایم معنا پیدا کرد...معنا داشت یعنی، مهم تر شد...یا بهتر است بگویم یک جور دغدغه شد انگار...شاید تا قبل از این، خیلی خوش بودم و خیلی چیزها برایم کم رنگ بود و این قدر روحم آزرده نبود...
من شدیداً آرمان خواهم... این آرمان خواهی ام در طی این دوسال ِ گذشته به خودم ثابت شده و هیچ شکی در آن ندارم...یادم می آید این حرف را
سجاد ِ صاحبان زند هم در صفحه ی همچون در یک آینه ی چلچراغ برایم نوشته بود که: " به گمانم آرمان گرا شده ای...شاید هم ذهنت خسته است..."
هردویش صادق است در مورد ِ حال ِ این روزهای من...هم گرایش ِ شدیدم به آرمان هایم و هم ذهنی که نقطه نقطه اش خسته است...
همین گرایش ِ مزخرف است که مرا عذاب میدهد...شده است خوره و افتاده به جانم انگار... و من هر لحظه حس می کنم سال های ِ سال فاصله دارم با آنچه که می خواهم...با آنچه که می خواهم باشم و داشته باشم...و این درناک تر از آن است که فکرش را بکنی...
خسته ام...خیلی...
پ.ن1: هیچ کس نمی فهمد حرفم را...حتی اگر هم بفهمد کاری از دستش ساخته نیست...
پ.ن2: خستگی را با امید ِ واهی نمی توان شست...
پ.ن3: هووووووووووف...
این پست به دلیل ِ برداشت های سیاسی حذف شد!!!
کافه های شلوغ ِ شهر و نم نم ِ باران بر شانه های ما...
کمی بوی تند ِ سیگار و آغاز ِ سردردی دوباره...
برگ های پاییزی و خش خش ِ ناب ِ یک ملودی پاییزی...
یک فنجان قهوه ی ِ داغ و بخارِ مسافر به فضا...
طعم ِ گس ِ لحظه های با هم بودن و تلخی به یاد ماندنی ِ بی هم بودن...
هوای ابری و دم و بازدم های ِ پیدا...
کتاب و شعر و دو کبوتر ِ گِرد شده روی ِ سیم های ِ برق...
پوستر ِ یک فیلم ِ محبوب...
خواب، رویا، کابوس!
من خواهم مرد...نه در این روزها...در انتهای تابستانی که پاییز نیاید...بر شانه های سنگین ِ یک غریبانه ی ِ دردناک....من خواهم مرد، از درد ِ دلتنگی برای ِ ثانیه های ناب!
من در رویا...در کابوس...در خواب خواهم مرد...و چنان بی صدا که هیاهویش گوش ِ گنجشک ها را کر خواهد کرد!!
من بی صدا خواهم مرد...نه در این روزها...
ز ه ر ا م

آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی زگناهم بده
ای حرمت ملجاءدرماندگان
دورمران ازدروراهم بده
لایق وصل توكه من نیستم
اذن به یك لحظه نگاهم بده
لشكرشیطان به كمین من است
بی كسم ای شاه پناهم بده
درشب اول كه نهندم به قبر
نوربدان شام سیاهم بده
ای كه عطابخش همه عالمی
جمله ی حاجات مراهم بده
همین که تنها باشی...همین که بدانی هیچ کس نیست که تکیه گاهت باشد...همین کافیست که بغض کنی...که بشکنی...که له شوی زیر ِ فشار ِ بغض هایت...
این ترم دیگر حالم بهم خورد از اس ام اس ها و زنگ هایی که ختم می شد به بچه های دانشگاه و هرکدام بدون اینکه بخواهند حالت را بپرسند یک راست می رفتند سراغ سوال ِ خودشان..."رسوب ارائه میشه؟ سایت بازه؟ کلاسای دیرینه کیه؟دیرینه رو دادن دکتر قریب؟"
وای...من دیگر داشتم دیوانه میشدم از این همه شلوغی دور و برم...از این همه شلوغی مجازی...از این همه پیام و زنگ و سوال که هیچ کدامشان ربطی به من نداشت...انگار من شده بودم سایت ِ دانشگاه و همه به من رجوع می کردند... دردش اینجا بود که سه ماه ِ تابستان هیچ کدامشان حتی یک اس ام اس ِ خالی نفرستادند تا بدانند من زنده ام یا مرده...آنوقت موقعی که کار ِ خودشان گیر بود پشت هم مرا جستجو می کردند...
روز ِ اول وقتی بچه های دانشگاه را دیدم همه گلایه می کردند که " چرا گوشی ات رو خاموش کردی...من دیروز این همه راه رو تا دانشگاه اومدم و برگشتم...(جوری می گفت که انگار کرایه ی رفت و برگشتش را باید تقدیمش می کردم!!)من نتونستم رسوب را بردارم...چارت ِ جدیدو میخواستم اما خاموش بودی...پیش نیاز ِ زمین پزشکی رو میخواستم بدونم..."
یک نفر دهان باز نکرد بگوید: زهرا خوبی؟؟
همین هاست که آدم را از دانشگاه متنفر می کند به گمانم...همین هاست.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پ.ن: استیو جابز هم درگذشت.روحش شاد.
دانشگاه برای من یک مکان ِ مقدس بود...البته این جمله زمانی صادق بود که هنوز پشت کنکور ِ لعنتی بودم و شب ها به روزهای خوش ِ بعد از کنکور و فالواقع به روزهای خوش ِ دانشگاه می اندیشیدم...
اما اولین روز دانشگاه هیچ ذوقی برای من نداشت...انگار داشتند مرا می فرستادند به شهری غریب و این حس به من دست داده بود که سالها باید در غربت زندگی کنم...در صورتی که دانشگاهم بغل ِ گوشم بود و سر ِ جمع با تاکسی نیم ساعت راه بود تا برسم ...این تصورات قبل از این بود که من دانشگاه را ببینم و با جو ِ بچه هایش آشنا شوم...وارد دانشگاه که شدم با خودم تمام آن تصورات ِ قبل کنکور را مرور کردم...خوب شرایط تا حدی شبیه بود اما من باز هم آن حس لعنتی را داشتم و هیچ تغییری در آن حس ِ مزاحم ایجاد نشده بود...دانشگاه آنقدر بزرگ بود که نمیدانستم کدام طرف بروم ...آخر سر فهمیدم که با ید در دانشگاه تاکسی بنشینم تا به دانشکده ی مورد نظر برسم...خلاصه دانشکده ی علوم پیدا شد و من در راهرو های غریب ِ داشکده گم شدم تا شماره ی کلاس را پیدا کنم...هیچ چیز تا اینجا آزارم نداده بود اما من اخت نشده بودم با دانشگاه...هنوز یک دیوار بود بین ِ من و دانشگاه...هنوز غریبه بود برایم...
حالا هم که یک سال می گذرد از آن روز من هنوز غریبه ام با حال و هوای دانشگاه و بچه هایش...یک جور احساس گمشدن در دور افتاده ترین نقطه...یک جور حسِ جدایی...حس ِ پوچی...
رشته ام را دوست دارم و نمی توانم بگویم این حس، ناشی از دوست نداشتن رشته ایست که در آن تحصیل می کنم...برعکس، چیزی که تا به حال به من امید میدهد و کمی دلخوشم می کند همین رشته ی زمین شناسیست ... ویژگی بارزش این است که از هر علمی در خود دارد...از ریاضی و فیزیک و نقشه برداری گرفته تا پزشکی و زیست و شیمی و جغرافیا... و همین تنوع و تکراری نبودن مرا علاقه مند کرده...هرچند که هر استادی آمد سرِ کلاس، خیال ِ ما را جمع کرد که سران ِ حکومت ِ کشور ِ ما هنوز تفهیم نشده اند که زمین شناسی چه رشته ی مهم و حساسیت...و هر استادی خواست به ما امید دهد گفت که کانادا و آمریکا و سوییس و انگلیس شما را در هوا می زنند!!حالا ما مانده ایم هزینه ی سفر ما به یکی از این کشورها را چه کسی میخواهد بپردازد (؟!) که این کشورهای عزیز ما را در هوا بزنند!
این ترم هم کلی با استاد ِ نقشه بحث کردم و از امید و آینده گفتم...استاد هم که درمانده شد بود در جواب گفتن به من، عرض ِ کلاس را با گام های بزرگش طی می کرد و سر تکان میداد...
و من همچنان دنبال ِ عامل ِ ایجاد ِ این حس ِ مزاحم می گردم!
پ.ن: این عکس را که می بینم یاد ِ رفتن به دانشگاه می افتم...چرایش هنوز برای خودم شفاف نیست!!!
یکهو دلم گرفت...از پیچ و خم این دنیا...از عشق...از تلخ و شیرینش...از خاطره ها...یادگاری ها...کتاب ها...نامه ها...
خواندنِ وبلاگِ یکی از دوستان، مرا برد به روزهایِ دور و نزدیک ... به عشق ها و یادگاری ها... مرا برد به پشت ِ بام ِ خانه ی چوبی مادر بزرگ، که موش بخش ِ بزرگی از کتاب هایی را که خاطره شده اند نوش ِ جان کرده...مرا برد به هوای دونفره...به بوی نم...بوی گهنگی... بوی قداست... به یک حس ِگنگ و عجیب که توصیفش سخت است بسیار...
حالا فکر کن تمام این خاطره ها... یادگاری ها... عشق ها...تمامشان کمرنگ شود..به خاطرِ بی پولی... به خاطر یک اتفاق...به خاطر "هر اتفاقی" که معشوق در آن بی تقصیر است...فکر کن که تقدسِ عشق را له کنی...قداست عشق را فراموش کنی...فکر کن کتابی که یک روز عشقت با خطی که تمامِ تلاشش را کرده زیبا باشد و در صفحه ی اول کتاب تقدیم ِ تو کرده، کنار ِ خیابان...در بساطِ یک دست فروش، پیدا شود...آن هم به ارزان ترین قیمت...قیمتی که تمام ِ تقدس و قداست عشق را له می کند انگار...
غم انگیز است...خیلی غم انگیز...
پ.ن: این واژه ها با خواندن پست ِ "ربه کا" از وبلاگ قوها بر باد سوارندجاری شد...
به رهــ ــ ــایی ات فکر کن
روزی که تو هستی
و
دنیا هست
و
هیچ محدوده ای
نیست!
هیچ حدی!
هیچ چهار چوبی!
به گمانم
معنای "رهایی" این نباشد
ولی
برای اینکه رها شوی
باید اینطور فکر کنی
که
تو باشی
و
دنیا باشد
و
...
هرچه میخواهد باشد و نباشد باکی نیست
ضمیر ِ سوم شخص ِ مفرد را دریاب که بودنش الزامیست!
ZAHRAM