یکهو دلم گرفت...از پیچ و خم این دنیا...از عشق...از تلخ و شیرینش...از خاطره ها...یادگاری ها...کتاب ها...نامه ها...
خواندنِ وبلاگِ یکی از دوستان، مرا برد به روزهایِ دور و نزدیک ... به عشق ها و یادگاری ها... مرا برد به پشت ِ بام ِ خانه ی چوبی مادر بزرگ، که موش بخش ِ بزرگی از کتاب هایی را که خاطره شده اند نوش ِ جان کرده...مرا برد به هوای دونفره...به بوی نم...بوی گهنگی... بوی قداست... به یک حس ِگنگ و عجیب که توصیفش سخت است بسیار...
حالا فکر کن تمام این خاطره ها... یادگاری ها... عشق ها...تمامشان کمرنگ شود..به خاطرِ بی پولی... به خاطر یک اتفاق...به خاطر "هر اتفاقی" که معشوق در آن بی تقصیر است...فکر کن که تقدسِ عشق را له کنی...قداست عشق را فراموش کنی...فکر کن کتابی که یک روز عشقت با خطی که تمامِ تلاشش را کرده زیبا باشد و در صفحه ی اول کتاب تقدیم ِ تو کرده، کنار ِ خیابان...در بساطِ یک دست فروش، پیدا شود...آن هم به ارزان ترین قیمت...قیمتی که تمام ِ تقدس و قداست عشق را له می کند انگار...
غم انگیز است...خیلی غم انگیز...
پ.ن: این واژه ها با خواندن پست ِ "ربه کا" از وبلاگ قوها بر باد سوارندجاری شد...