امروز فهمیدم که صفر ِ مطلقم...یک صفر که هیچ ندارد...فقط صفر است!

می دانی؟میخواهم بگویم امروزفهمیدم که برای بودن باید خودم را معنا کنم تا خود ِ وجودم را بیابم...آنوقت از صفر بودن صعود می کنم...این هیچ ندانستن و هیچ نفهمیدن و هیچ نپنداشتن را امروز در صفر بودنم یافتم...

این وجود که سال هاست از عمرش گذشته امروز به بی حاصلی اش پی برد...

نقاب زده بودم انگار در تمام ِ این سال ها... پنهان شده بودم...ترس داشتم...از دیوانگی می ترسیدم و دیوانه می پنداشتم این من ِ بی من را...

حس ِ یک سیّال را دارم...بدون ِ هیچ قالبی...بدون ِ هیچ مرزی...می خواهم جاری شوم تا از نو آغاز شوم...

می خواهم تلاش کنم برای اثبات ِ من بودنم...

آآآآخ....راه زیادی در پیش دارم...

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۲۰ساعت 20:35 توسط زهرا منصف |