همین که تنها باشی...همین که بدانی هیچ کس نیست که تکیه گاهت باشد...همین کافیست که بغض کنی...که بشکنی...که له شوی زیر ِ فشار ِ بغض هایت...

 

این ترم دیگر حالم بهم خورد از اس ام اس ها و زنگ هایی که ختم می شد به بچه های دانشگاه و هرکدام بدون اینکه بخواهند حالت را بپرسند یک راست می رفتند سراغ سوال ِ خودشان..."رسوب ارائه میشه؟ سایت بازه؟ کلاسای دیرینه کیه؟دیرینه رو دادن دکتر قریب؟"

وای...من دیگر داشتم دیوانه میشدم از این همه شلوغی دور و برم...از این همه شلوغی مجازی...از این همه پیام و زنگ و سوال که هیچ کدامشان ربطی به من نداشت...انگار من شده بودم سایت ِ دانشگاه و همه به من رجوع می کردند... دردش اینجا بود که سه ماه ِ تابستان هیچ کدامشان حتی یک اس ام اس ِ خالی نفرستادند تا بدانند من زنده ام یا مرده...آنوقت موقعی که کار ِ خودشان گیر بود پشت هم مرا جستجو می کردند...

 

روز ِ اول وقتی بچه های دانشگاه را دیدم همه گلایه می کردند که " چرا گوشی ات رو خاموش کردی...من دیروز این همه راه رو تا دانشگاه اومدم و برگشتم...(جوری می گفت که انگار کرایه ی رفت و برگشتش را باید تقدیمش می کردم!!)من نتونستم رسوب را بردارم...چارت ِ جدیدو میخواستم اما خاموش بودی...پیش نیاز ِ زمین پزشکی رو میخواستم بدونم..."

یک نفر دهان باز نکرد بگوید:  زهرا خوبی؟؟

همین هاست که آدم را از دانشگاه متنفر می کند به گمانم...همین هاست.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

پ.ن: استیو جابز هم درگذشت.روحش شاد.

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۱۴ساعت 21:10 توسط زهرا منصف |