19سال و 6 ماه و 18 روز...این همان اندازه ایست که از عمر ِ من میگذرد...پر از لحظه های خوش و ناخوش...

از 15سالگی بود که خیلی چیزها برایم معنا پیدا کرد...معنا داشت یعنی، مهم تر شد...یا بهتر است بگویم یک جور دغدغه شد انگار...شاید تا قبل از این، خیلی خوش بودم و خیلی چیزها برایم کم رنگ بود و این قدر روحم آزرده نبود...

من شدیداً  آرمان خواهم... این آرمان خواهی ام در طی این دوسال ِ گذشته  به خودم ثابت شده و هیچ شکی در آن ندارم...یادم می آید این حرف را

 سجاد ِ صاحبان زند هم در صفحه ی همچون در یک آینه ی چلچراغ برایم نوشته بود که: " به گمانم آرمان گرا شده ای...شاید هم ذهنت خسته است..."

هردویش صادق است در مورد ِ حال ِ این روزهای من...هم گرایش ِ شدیدم به آرمان هایم و هم ذهنی که نقطه نقطه اش خسته است...

همین گرایش ِ مزخرف است که مرا عذاب میدهد...شده است خوره و افتاده به جانم انگار... و من هر لحظه حس می کنم سال های ِ سال فاصله دارم با آنچه که می خواهم...با آنچه که می خواهم باشم و داشته باشم...و این درناک تر از آن است که فکرش را بکنی...

خسته ام...خیلی...

پ.ن1: هیچ کس نمی فهمد حرفم را...حتی اگر هم بفهمد کاری از دستش ساخته نیست...

پ.ن2: خستگی را با امید ِ واهی نمی توان شست...

پ.ن3: هووووووووووف...

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۱۹ساعت 15:33 توسط زهرا منصف |