یک تاکسی نارنجی و بوق های معروف از نشانه هایت بود. چند مدل بوق داشتی که هرکدام یک معنی داشت. بوق شادی. بوق انتظار. بوق روزهایی که تیم ملی می برد و ما تاکسی نارنجی رنگ را می گذاشتیم روی سرمان....
هنوز تصویر آن تلوزیون کوچک سیاه و سفید که بسته بودی جلوی داشبورد در ذهنم زنده است. روزهایی که تیم ملی بازی داشت، ما باید ساکت می شدیم تا تو فوتبال تماشا کنی و بعد تفسیرش را برای ما بگویی که اگر این ضربه را از این سمت می زد اینطور و آن طور می شد! روزهای بی فوتبالی با انواع سرگرمی ها می گذشت. مثلا این که یک جمله را سه بار بگوییم. زهرا خانوم اگه تونستی بگی "سربازی سربازی سرسره بازی زد سر سربازی دیگر را شکست"، من تمام تلاشم را می کردم و تو وقتی میدیدی دارم خوب پیش می روم، تشر می زدی که بدو بدو...تند تر..اینطوری که فایده نداره...بعدش من "سین" و "ر" و "دال" را درهم می گفتم و همه با هم می زدیم زیر خنده. سرگرمی دیگر تاکسی نارنجی قصه های خیالی و ترسناک بود. قصه هایی که تو از ذهنت می ساختی و آنقدر حساس اش می کردی که تا خود مدرسه همه ی بچه ها سکوت می کردند تا ببینند پایان قصه ات چه می شود. لحنت آرام آرام کش دار می شد و صدایت رفته رفته می آمد پایین. همه گوش تیز می کردیم ببینیم بعدش چه می شود که یکهو چند ثانیه مانده برسیم جلوی در مدرسه با یک لحن ترسناک و توناژ صدای بالا آنچنان ما را می ترساندی که ترس و خنده و پریدن از جایمان با هم قاطی می شد و تا می آمدیم گلایه کنیم که عمو این چه قصه ای بود؟ نوید می دادی که بچه ها رسیدیم، مواظب باشین، آروم پیاده شین...
نوار صد دانه یاقوت ات هنوز توی گوشم می خواند که انارها با نظم و ترتیب یک جا نشسته بودند. ما دست می زدیم و با عمو خسرو می خواندیم. روزهایی که ضبط خراب بود می گفتی من یک دو سه می گم همه با هم بخونین. یک ...دو ....سه را همیشه سرکارمان می گذاشتی و آنقدر ما را سر این سه گفتن می خنداندی که دیگر نای شعر خواندن نداشتیم. گمان کنم تو یکی از مهربان ترین راننده سرویس های مدرسه های ایران بودی. عید که می شد برایمان کارت تبریک می خریدی و با خط خوش ات رویش می نوشتی عیدتون مبارک! بعد اسم ات را پایین کارت پستال می نوشتی و به دانه دانه یمان کارت تبریک نوروز می دادی. آن روزها ما همه افتخار می کردیم که در سرویس آقا بهرامیم!چون همیشه از سرویس های دیگر زودتر می رسیدیم مدرسه. اصلن ما یک جورهایی معروف بودیم! بچه های سرویس آقا بهرام!
خنده هایت، صدای عجیب مردانه ات، پیشانی بلند و موهای فرفری ات هنوز توی ذهنم مانده. تمام این ها سال 77 بود. من هفت سالم بود و کلاس اول. دلم عجیب برای تاکسی نارنجی و قصه های خیالی عمو بهرام تنگ شده. چندسال پیش جلوی دبیرستانمان دیدم ات عمو. موها و ریش هایت سفید شده بود و پیشانی ات پر از خط بود. وقتی سلام کردم و گفتم که من همان زهرای سال 77 ام انگار بغض راه گلویت را گرفت. فقط سر تکان دادی و گفتی موفق باشی دخترم. بعد سرچرخاندی و راهت را ادامه دادی. دلم می خواست با همان صدای مردانه ات یکی از قصه های خیالی عمو بهرام را برایم می گفتی. قول می دادم تا آخرش گوش کنم و هیچ هم گلایه نکنم که این چه قصه ای بود عمو؟
پ.ن: تقدیم به بهرام اسم رام که 77 را هیجان انگیز ساخت برای من...