بیا دست های مرا بگیر. می خواهم ببرمت به کودکی هایمان. به روزهای خوش ِ بی دغدغگی. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد. پس دست های مرا محکم بگیر و با من بیا به روزهای دلبرانه ی کودکی.

یادت می آید قاب ِ سیاه و سفید تلوزیون های برفکی را؟ مشت هایمان که می خورد بر سر ِ تلویزیون زبان بسته تا تصویرش ثابت بماند؟ بالاترین دلخوشیمان همین قاب جادویی بود. با هم می نشستیم کنار ملوان زبل، کنار یوگی و دوستان، گربه ی استثنایی، پرفسور بالتازار، گوریل انگوری، تنسی تاکسیدو، ای کیوسان، چوبین، بارباپاپا، خانواده ی دکتر ارنست، آقای هیک، معاون کلانتر، وروجک و آقای نجار، ساعت برنارد،گالیور، قلعه حیوانات، خاله ریزه، هاچ زنبور عسل و اسکیپی و کارتن های دیگر. می نشستیم و با چشم های رنگیمان  چشم می دوختیم به سیاه و سفید  ِقصه های تلخ و شیرینشان. بیا بگذریم از سیاه و سفید قاب جادو و برسیم به روز تولد زی زی گولو و مجید جان دلبندم.  به روزهای رنگی تلوزیون، به روزی که زی زی گولو با گوش های تا به تایش رو به رویمان نشست و ورد غیب شدن خواند. بیا با هم دست های صورتی زی زی گولو را بگیریم و غیب شویم، بعد از چند ثانیه در کوچه های خاکی کودکی ظاهر شویم و بدویم دنبال هم. گرگم به هوا بازی کنیم. من چشم بگذارم تو قایم شوی. با گچ هایی که از خرابه ی کنار خانه پیدا کرده ایم لی لی بکشیم و یک لنگ در هوا بپریم شماره ها را تا برنده شویم. بیا با پسرهای همسایه کل بندازیم و فوتبال بازی کنیم. هفت هیچ ببازیم و باز بخندیم.

بیا خودمان را برای گرفتن یک صدتومانی لوس کنیم. برویم آدامس ده تومنی و پفک نمکی و ویفر مینو بخریم. باقی اش را بچپانیم در جیبمان تا با پول فردا روی هم بتوانیم یک بستی توپی بخریم و آرام و با دقت بگذاریم توی دهانمان تا خودش آب شود. بیا عکس های آدامس ده تومنی را جع کنیم و به بچه های کوچه پشتی پز بدهیم که عکس های ما قشنگ تر است.

رفیق روزهای کودکی ام دست های مرا بگیر و کنارم قدم بزن تا آب نبات چوبی پرتقالی آرام در دهانمان آب شود. بیا به بهانه های ساده ی کودکی دل ببندیم. با توپک های بستنی توپی گل کوچک بازی کنیم. عکس برگردان های آدامس پلو را بچسبانیم روی بازوهایمان.

بیا دست های مرا بگیر تا با هم اولین روز مدرسه را آغاز کنیم. توی صف بغض کنیم. به خانه ی دوم با چشم های بهت زده نگاه کنیم و بعد از چند ساعت به همه چیز عادت کنیم. بیا با سرمدادی های کلاه قرمزی توی کلاس ِ درس نمایش بازی کنیم. دستکش هایمان را شبیه پسرخاله درست کنیم و در سرویس مدرسه با دستکش های جان گرفته با هم حرف بزنیم. بیا در نیمکت های سه نفره بنشینیم.  فردا که دیکته داریم من میروم پایین نیمکت. هروقت معلم کلمه  "موفقیت" را در دیکته گفت با هم بگوییم که یک بار دیگر برایمان تکرار کند و دوباره  تشدید اش را اشتباه بگذاریم و دیکته را با هم 19 بگیریم.

سفر دارد تمام می شود رفیق روزهای کودکی ام. انگار چاره ی من و تو این است که تنها به موفقیت فکر کنیم. کم کم بزرگ شویم. روزهای خوش کودکی را از یاد ببریم و آرام بنشینیم در صندلی های تک نفره ی دانشگاه...

اما یادت باشد، حالا هم که بزرگ شده ایم، حالا هم که تنها نشسته ایم روی این صندلی های تک نفره، دلمان هنوز با هم بودن را می خواهد. پس بیا دست های مرا بگیر. حتی اگر سفر به کودکی تمام شده باشد...


+ این نوشته در نشریه دانشجویی نردبام چاپ شده است.

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۲۹ساعت 23:23 توسط زهرا منصف |