می دانی، روی تمام هفده های دنیا حساس شده ام. هفده ساعت خواب. هفده دی. هفده مهر. هفده آذر. هفده بهمن. حرف های زیادی دارم برایت. حرف های زیادی دارم که خوب می دانی و به قول تو نوشتن اش این جا درست نیست. اما دلم می خواست هفده ها بهتر بودند برای ما. بهتر از این اتفاق هایی که افتاد توی هرکدامش...
دیشب خسته بودم، دیشب خیلی خسته بودم. بعدش توی همان خواب و بیداریم خسته تر شدم. یک طور عجیبی از درون فرو ریختم. انگار کسی آخرین ذره های امید را از زیر ناخن هام کشید بیرون و انداخت دور. تمام انگشت هام درد می کرد. سرم درد می کرد. تنم درد می کرد و توی همان حالم، بی اراده، اندوهم را می ریختم روی گونه هام، روی بالش، لابه لای موهام...
می دانی، اتّفاق رفتن به این سادگی ها نیست. اتّفاق نماندن، نبودن، نبودن، نبودن، به این سادگی ها نیست که نوشته می شود. اتفاق رفتن شبیه فاجعه است. اصلن یک نوع فاجعه است که هیچ جوره نمی شود جلوی بحرانش را گرفت. اتَفاق رفتن تکه ای از روح را می برد، تن را بی وطن می کند و آدم برای همیشه در غربت می ماند. مثل اینکه کسی از درونش هجرت کرده باشد. هجرت، نه مسافرت. یعنی رفته که دیگر نیاید. یعنی رفته که دیگر نیاید. یعنی رفته که دیگر نیاید و اگر تا آخر دنیا برایت بنویسم "یعنی رفته که دیگر نیاید"، هجرت کرده باز نمی گردد..
من بی وطن شده ام.. تن م بی وطن شده است.. خیالم بی وطن شده است..
و بی وطن، دیگر در تنِ خودش هم آرامش ندارد.
دونقطه: بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم
شهر ویران گشته، فرماندار می خواهد چه کار ؟!
-اصغر عظیمی-
گره خورد به:
خالی ِ نبودنت,
تنِ بی وطنم
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۱/۱۸ساعت 10:39 توسط زهرا منصف
|
اندوه دارم.. اندوهِ ریشه دار.
گره خورد به:
خالی ِ نبودنت
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۱/۰۲ساعت 23:22 توسط زهرا منصف
جایی بنشینیم. رو به رویِ هم. آواز بخوانیم و از آینده حرف بزنیم. از روزهای ِ شیرینی که توی ِ راه اند. از لبخند هایی که قرار است بنشیند روی ِ لب های ِ ما. از شادی هایی که قرار است اتفاق بیفتد. از جشن هایی که قرار است برقصیم میانشان. جایی بنشینیم و چای بنوشیم. برف ببارد. بخار چای بخورد به صورتمان و گرم شویم. دست هم را بگیریم و گرم شویم. کنار هم قدم بزنیم و گرم شویم. برای ِ هم شعر بخوانیم و گرم شویم و دوباره جایی بنشینیم. از غصه های ِ زندگی برای ِ هم قصه ی هزار و یک شب ببافیم و تو موهایم را ببافی و من چشم هام را ببافم به چشم هات و دست هامان بافته شود با انگشت هامان و بخندیم که ما همدیگر را داریم. که ما زندگی ِ با هم دیگر را داریم. که ما شادی ها و غصه ها و غم ها و لبخندها و ترس ها و دلهره ها و ماتم ها و هیجان ها را با هم دیگر داریم..
.. بعد بگردم دنبالت. ببینم نیستی. ببینم نیست شده ای. ببینم دست هام تنها دارد موهام را می بافد. ببینم چشم هام گره خورده به چشم هام توی ِ آینه. ببینم زنی غمگین است توی ِ آینه. ببینم دارم کم می آورم توی ِ آینه. بترسم. بروم از آَینه. جمع شوم توی ِ خودم. جمع شوم توی ِ لبخندهای ِ نیمه جان ِ روی ِ لبم. جمع شوم توی ِ چشم هایِ غربت زده ام. جمع شوم توی ِ چند تا جمله. توی چند تا عبارت. توی ِ چندتا کلمه. جمع شوم در وطن ِ غم انگیز تنم. جمع شوم در جمله ی بی انتهای ِ تن ها شدن..
گره خورد به:
خالی ِ نبودنت
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ساعت 23:56 توسط زهرا منصف
|
بعدترش هم قرار است اتفاقی بیفتد؟ انتهای ِ همه ی این ندیدن ها و ندیدن ها و رفتن ها.. گمان نکنم دیگر بودن من، بودن ِ تو، بودن ما رو به روی هم تکرار شود. گمان نکنم دیگر حرفی از روزهای رفته برایت داشته باشم.. این حجم اندوه دارد فروکش می کند و تبدیل می شود به خشم، به تنفر، به گریز. من از تمام آرزوهای ِ دیروزم جا مانده ام و حالا هیچ میلی به از سر گرفتنشان ندارم. دارم راه را قدم می زنم.. دارم توی ِ سایه ی پیاده رویی شلوغ قدم می زنم و گاهی به صدای گنجشکی گوش می دهم. گاهی حواسم پرت می شود از صدای یک ماشین. گاهی تنه می خورم از آدم های ِ که از روبه رو می آیند. تو هم از روبه رو آمده بودی.. تنه زدی... من هیچ نگفتم.. رد شدیم از هم. مثل ِ همان غریبه های توی ِ پیاده رو. دارم به نبودن عادت می کنم.. به انتظار نداشتن.. به اتفاق افتادنِ اتفاق های ِ اتفاقی. دارم عادت می کنم که خیال نبافم.. خیال نبافم. خیال نبافم هیچ وقت..
گره خورد به:
خالی ِ نبودنت
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۴ساعت 12:39 توسط زهرا منصف
|
و از میان تمامِ آرزو ها
دردناک ترینش
نخواستن تو در نداشتنِ توست
و کاش
کاش گریزی بود از عمقِ وحشت آورِ
این درد..
"نیکی فیروزکوهی"
گره خورد به:
خالی ِ نبودنت
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۰۲ساعت 14:37 توسط زهرا منصف
|
دونقطه: دردا که این روزها جهان م بی قَرار توست..
گره خورد به:
خالی ِ نبودنت
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۸/۲۹ساعت 19:24 توسط زهرا منصف
|
دلم می خواست بودی. دلم می خواست بودی و ادامه می دادیم به لبخندها. اما باید نقطه گذاشت انتهای رویاهای ِ احمقانه ی بودن. یک نقطه ی بزرگ شبیه ِ دیوار.
1. دیشب چشم م به جمله ای خورد که توی ِ یکی از کتاب های درسی م نوشته بودم، حالا هی مرورش می کنم:
خیال نکن
اگر برای ِ کسی تمام شدی
امیدی هست
خورشید از آنجا که غروب می کند
طلوع نمی کند.
_افشین یداللهی_
2. توی ِ همین روزها تمام شده ام، توی همین بیست و یک سالگی، توی ِ همین پاییز 92...
3. گاه انسان در بیست و یک سالگی می میرد، ولی در هفتاد سالگی دفن می شود. -صادق هدایت-
گره خورد به:
خالی ِ نبودنت
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۷/۱۱ساعت 18:1 توسط زهرا منصف