بعدترش هم قرار است اتفاقی بیفتد؟ انتهای ِ همه ی این ندیدن ها و ندیدن ها و رفتن ها.. گمان نکنم دیگر بودن من، بودن ِ تو، بودن ما رو به روی هم تکرار شود. گمان نکنم دیگر حرفی از روزهای رفته برایت داشته باشم.. این حجم اندوه دارد فروکش می کند و تبدیل می شود به خشم، به تنفر، به گریز. من از تمام آرزوهای ِ دیروزم جا مانده ام و حالا هیچ میلی به از سر گرفتنشان ندارم. دارم راه را قدم می زنم.. دارم توی ِ سایه ی پیاده رویی شلوغ قدم می زنم و گاهی به صدای گنجشکی گوش می دهم. گاهی حواسم پرت می شود از صدای یک ماشین. گاهی تنه می خورم از آدم های ِ که از روبه رو می آیند. تو هم از روبه رو آمده بودی.. تنه زدی... من هیچ نگفتم.. رد شدیم از هم. مثل ِ همان غریبه های توی ِ پیاده رو. دارم به نبودن عادت می کنم.. به انتظار نداشتن.. به اتفاق افتادنِ اتفاق های ِ اتفاقی. دارم عادت می کنم که خیال نبافم.. خیال نبافم. خیال نبافم هیچ وقت..

گره خورد به: خالی ِ نبودنت
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۴ساعت 12:39 توسط زهرا منصف |