شب های مانده به زمستان شبیه ِ برزخ بود. یک نفر توی ِ گوش هام می گفت آرام باش. یک نفر توی دلم  بلند بلند می خندید. یک نفر توی ِ خیالم تصویر ِ دردناک ِ چهارشنبه ی گذشته را مرور می کرد. یک نفر توی چشم هام می گریست. یک نفر لا به لای موهام گم شده بود. یک نفر روی لب هام زمزمه می کرد: نبودن.. نبودن.. نبودن.. و انگار کسی توی ِ 4 سالگی دستم را از دست های مامان جدا کرده بود و من را برده بود به یک حلبی آباد، به یک ناکجای ِ دهشت آور. من قدر صداقت ِ روزهای ِ چهار سالگی می گریستم. قدر ِ عمق ِ هق هق های ِ غریبانه ی چهار سالگی. قدر ِ تنهایی ِ اشک ها ِ چهار سالگی. شب های ِ مانده به زمستان شبیه ِ طفل ِ گم شده ای بود که نه نام ِ خانوادگی اش یادش بود و نه می دانست چند ساله است. شب های ِ مانده به زمستان پر از شب بیداری های ِ منفرد بود. پر از التماس بود به خدای ِ روزهایی که بی رحمانه می گذشت. شب های مانده به زمستان شبیه ِ اندوه ِ هزار ساله ی پیرزنی توی ِ آسایشگاه ِ کهریزک بود. شبیه دردهای ِ استخوان ِ یک پیرمرد. شبیه ِ ناله های ِ شبانه ی یک بیمار ِ سرطانی. شبیه ِ تیرکشیدن های ِ قلب م توی ِ این شب های ِ مانده به زمستان. جایی از این شب ها چراغی برای ِ همیشه خاموش شده بود. زنی از زن بودنش کوچ کرده بود به تنهایی. کودکی بی خواب شده بود از ترسِ تنهایی. مردی عاشق شده بود برای ِ فرار از تنهایی. مادری زنجموره می کرد برای ِ اتفاق ِ تنهایی. دختری بی رویا به خواب می رفت از هجوم ِ تنهایی. شب های ِ مانده به زمستان سرد بود، سوز داشت، درد داشت، اندوه ِ بی امان ِ نبودن داشت، دلهره ی فراموشی ِ نبودن داشت، بی خوابی ِ بی انتهای نبودن داشت، انتظاری با سرانجام ِ نبودن داشت و هی کش می آمد و کسی را توی ِ اولین روز از آخرین هفته ی سومین ماه ِ پاییز ِ تنهایی، شبیه ِ ناتوانی می کرد. شب های ِ مانده به زمستان پر بود از روزهایِ استمرار ِ شکنجه  و سرما. پر بود از سوز ِ سوزناک ِ صدای ِ باد توی ِ گوش هام. پر بود از شعر سهراب توی ِ چهارشنبه ی درد. من زمزمه می کردم و مردی می خندید. من زمزمه می کردم و هوا سرد تر می شد. من زمزمه می کردم و همه می رفتند. من زمزمه می کردم و جایی نه آنقدر دور از من و نه آنقدر نزدیک، اتفاق ِ خوبی در جریان بود. "یک نفر دلتنگ است، یک نفر می شمرد، یک نفر می خواند...". کلاغ های ِ منفرد ِ انزوای فروغ روی تیرک های سیمانی بالای کوه نشسته بودند و از سرما می لرزیدند. من زمزمه می کردم و کسی دورتر از من قهقه می زد. "یک نفر دیشب مرد، و هنوز نان گندم خوب است". شب های مانده به زمستان پر از سراسیمگی ِ زمان بود. پر از آوارگی ِ زندگی برای ِ یک لبخند. پر از پوچی. هیچی. پوچیدگی. کسی در من صدای ِ بی صدایی بود. کسی در من لال بود. کسی در من بی واژه بود. کسی در من ناتوان بود برای ِ شرح ِ شب های ِ مانده به زمستان. واژه های ِ انتقام، لکنت گرفته بودند میانِ غلظت ِ دوست داشتن. دست های ِ کندن چسبیده بودند ِ به اتفاق ِ ناگوار ِ رفتن. پاهای ِ رفتن، کشیده می شدند به سمت ماندن. من از نا افتاده بودم برای بیان. برای ِ گفتن. برای تشریح ِ این ناتوانی ِ عظیم. انگشت هام شماره ی خودم را با گوشی خودم می گرفت و صدای ِ زنی می آمد که می گفت: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. من از من رفته بودم و نمی دانستم کی این اتفاق ِ هولناک افتاده است. شب های ِ مانده به زمستان خالی از من می گذشت و رفته رفته می رسید به زمستان.



*عنوان: شعری از سیدمهدی موسوی



دونقطه: 

تابوتِ مردنم کمی دیر کرده است
گویی که توی ِ دلم کسی گیر کرده است

هی لاف و لاف که خوبم، دلم خوش است
مقصد برای ِ رسیدن چه تاخیر کرده است

قرن ِ خیال ِ باطل است و قرن ِ صدای درد
معنای دلخوشی چه تغییر کرده است

گیرم به مردگی و دورم ز ِ زندگی
این زندگی حقوق مرا تحقیر کرده است

 در راه می دوم و می رسم به چاه
چاهی که راه ِ مرا تسخیر کرده است


_زهرا منصف_

گره خورد به: لاطائلات
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۲۳ساعت 17:24 توسط زهرا منصف |


اولش از شاملو شروع شده باشد. از تکرارِ شعرِ «همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد، پروازی نه گریزگاهی گردد».از سوال هایی که پر از استفهام انکاری بود. از نمی دانم ها و نپرس ها و بماندها و بگذریم. اولش با سلینجر شروع شده باشد. از ناطور دشت و ناتور دشت و بعدش یک آهنگ از رضا یزدانی که که اواسط آبان گوش می دادیم. اولش از اولین روز دی شروع شده باشد. از من تا میانه های دی ماه و زیر لب زمزمه کردن «آی آدم ها». اولش از نمایشنامه های اشمیت شروع شده باشد، برسد به کافه های تنهایی و سایمون و ویسنی یک و ژان آنوی و اولمی و گاوالدا. برسد به کلاس های ِ درس و دلهره ی بودن. برسد به دور بودن ها. به نبودن ها. به هیچ وقت نبودن ها. همین طور پیش برود تا قصه هایِ نیمه کاره ی هرشب. همینطور پیش برود تا عادت. تا وابستگی. تا حماقت. اولش از تو شروع شده باشد. از نیامدن ت. از نبودن ت. از هیچ وقت نبودن ت. از سرک کشیدن ت میان گاهی ها. از خاموشی ت میان فریادها و دردها و رنج ها و حتا مرگ هایی که روزی چندبار اتفاق می افتاد. اولش از عادت شب بیداری آغاز شده باشد و رسیده باشد تا ترانه های تنهایی. رسیده باشد به فریادهای چه وحشیانه نیستی ِ رضا یزدانی. رسیده باشد به تو. رسیده باشد به شما. به غریبگی. به غربت من اواسط اردی بهشت. اولش با خنده های تو آغاز شده باشد. با رویای من توی صد و دومین سلام که جواب ش ادعای خوب بودن بود. اولش از غروب های کوچه اسکو شروع شده باشد. از غربت لعنتی خیابان رشت. از تنها رفتن زیر پل حافظ. از وصال تا 16 آذر. از کافه گودو تا تئاتر شهر. اولش از طهران شروع شده باشد. از تماشای آدم ها از پشت ِ شیشه های کافه نادری تا عمیق نفس کشیدن ها میان دود مارلبورو. از شمردن قدم هام وقت قدم زدن میان درخت های پارک ملت. از بغض هام توی کافه زیپو. از سیگارهای ابوتراب خسروی. از سلام گفتن هاش. لبخندهاش. آشفتگی هاش. اولش از نبودن ت آغاز شده باشد. رسیده باشد به خیال م. رسیده باشد به رویای بودن ت توی خیال م. رسیده باشد به هستم، هستی، هستیم. رسیده باشد به عشق. به خیال عشق. به خواب های عشق. به انحنای عین عشق. به دندانه های شین عشق. به چال قاف عشق. رسیده باشد به من. به نرسیدن. به افتادن من توی ِ عمق خیال. توی ِ چالِ قاف. توی ِ «پیش می آیدها». رسیده باشد به باورهای ِ زود بارور. به سقط زائده ی رویا. به سقط من در درون ِ من. به سقط تو در میان رویاها. به سقط نبودن ت میان ِ نبودن ت...
از هرکجا که شروع شده باشد انتهای ش توی ِ کسالت پاییز بود. توی ِ دست تکان دادن ها و لبخندهای احمقانه و پوچی که ماسیده بود روی لب هام. توی ِ چهارمین بار خواندن نمایشنامه ی «عشق لرزه» در کمتر از چند ساعت. اولش هرکجا که بود آخرش به طرز هولناک و صادقانه ای هیچ کجا بود. آخرش یک بغض بود و خیره نگاه کردن به خانه های خاکستری شهر که توی ِ هفدهمین روز پاییز اندوهناک ِ اندوهناک بودند...



عنوان: احمد شاملو

دونقطه: ویران؟
ویران نشسته ام؟
آری،
و به چشم اندازِ امیدآبادِ خویش می نگرم.

-احمدشاملو-





گره خورد به: لاطائلات
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۷/۲۷ساعت 21:22 توسط زهرا منصف |