مامان و بابا کلافه بودند. می گفتند باید برود. شب را نباید بماند. ندا هم بود. هی به من تشر می زد که همه چیز تقصیر توست. می گفت که طوری با طرف کنار آمدی که خیال کرده چه خبر است. ندا عصبانی بود و می گفت باید برود. نباید شب را بماند. شب که بماند تو وابسته تر می شوی. می گفت بعد که برود دلتنگ می شوی و دوباره همه چیز به هم می ریزد. دوباره آشفتگی می آید سراغ ت. من اما سکوت کرده بودم. ته دلم می خواستم که شب را بماند. می خواستم که حرف بزنیم با هم. می خواستم برایش بگویم که من گذشتم از تمام ِ چهارچوب ها و مرزهای خودم. می خواستم بهش بگویم که گاهی وقت ها به خودم و قول هایم بی احترامی می کردم که احترام تو از بین نرود. می خواستم برایش بگویم که ما هیچ ربطی به هم نداریم، اما دل این حرف ها حالیش نیست. دل منطق را نمی فهمد. دلتنگی دودوتا چهارتا سرش نمی شود. می خواستم برایش از کتاب هایی که خوانده ام حرف بزنم. از آلبوم جدید رضا یزدانی که توی ِ راه است. از دیروز و سید خندان و خیابان جلفا. از دروازه شمیران و دروازه دولت و دختر دست فروشی که  پاپیچم شده بود ازش خرید کنم. مامان و بابا کلافه بودند. بابا می گفت من می روم، شاید خجالت بکشد و با من بیاید و شب را نماند. مامان می گفت می ترسم فقط همین امشب را بماند و بعد برود و بعدترش تو با تنهایی هایت تنها بمانی. ندا می گفت برو سرش داد بکش. برو بگو که برود. برو بگو که به اندازه ی کافی آزارم داده ای. برو بگو که شب ماندنت برای چیست؟ برو بگو که حوصله ی روزهای ِ التهاب را ندارم دوباره. من آرام به ندا می گفتم که نمی شود. نمی توانم. بعد که بگویم برود دلم را چکار کنم؟ بعد که بگویم نمان، نماندن های ِ روزهای ِ بعدش را چکار کنم؟ بعد که بگویم دلتنگت نمی شوم، هیچ حرفی برایت ندارم، حوصله ات را ندارم، دلتنگی و حرف ها و حوصله های ِ روزهای ِ بعدم را چکار کنم؟ ندا عصبانی شد. گفت من می روم. گفت اصلن حوصله اش را ندارم. گفت از قیافه ش بدم می آید. مامان سکوت کرده بود. بابا از خانه زده بود بیرون. او نشسته بود توی ِ اتاق. به اسم کوچک صدایم می زد. مهربان شده بود. می خندید. می گفت بیا کنار هم بنشینیم. می گفت بیا تا خود ِ صبح حرف بزنیم با هم. بعد که من رفتم کنارش، خوابش برد. تا صبح خوابید و اصلن یادش رفت که به من گفته بود بیا با هم حرف بزنیم. صبح که بیدار شد گفت که باید برود. گفت که جایی کار دارد. بعد بی خداحافظی رفت. مامان سکوت کرده بود و توی ِ چشم هام نگاه می کرد. بابا با یک نان ِ داغ برگشته بود خانه. از ندا خبری نبود. خواستم لب باز کنم و چند جمله از خودش برای ِ خودش بگویم. خواستم برایش از حرف های ِ روی ِ آب ش بگویم. خواستم برایش بگویم که سراب هایی که ساخته است مرا خسته کرده از دویدن. مرا خسته کرده از دویدن و نرسیدن. اما رفته بود. بدون خداحافظی. خواستم به ندا اس ام اس بفرستم و بگویم که حق با تو بوده، از همان اول هم می دانستم که حق با تو بوده و این دچار بودن مرا از اختیارهام گرفت. خواستم برای ِ ندا اس ام اس بفرستم که یک دفعه از خواب پریدم و دیدم که ساعت یازده و بیست و چهاردقیقه ی قبل از ظهر است و من هنوز توی ِ رختخوابم...


دونقطه: 

قطارم رسید و دلم پر کشید
که میدون ِ آزادی تو مشتمه
سرم رو میچرخونم انگار که
تمومه وطن مثلِ کوه پشتمه

 گوش کنید، حس ِ خوبی دارم وقت ِگوش دادنش

بخوانید، پست ِ دیگرم با همین عنوان


گره خورد به: جنون ِ خواب ها
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۰۴ساعت 13:1 توسط زهرا منصف |