نمی دانم این امید از کجا آمده. نمی دانم این دلخوشی که ته دلم را قرص کرده است، این آرامش ِ ناگهانی که آمده و دارد به من اطمینان می دهد قرار است اتفاق های ِ خوبی بیفتد از چه چیزی ناشی شده. اما توی ِ همان لحظه ای که آخرینِ آخرین تلاش هایم را کردم و خواستم همه چیز را امیدوارترانه و خوشبینانه تر و مهربانانه تر ببینم و نشد، گفتم خلاص! گفتم تمام ِ این چند ماه، تمام ِ این روزهای ِ از اردی بهشت تا دی را باید ریخت دور و گفت به درک اصلن! هرچه که بود حالا نیست و نخواهد بود. بعد برسی به وقتی که خدا می آید در گوش ت می گوید که تمام ش کن. آرام توی ِ گوش ت می گوید که این چیزهایی که توی روزهای ِ دیوانگی ت فکر می کردی امید است، امید نبود و خیال بافی بود و حماقت. می گوید که فکر کن این قصه ای که برای ِ خودت ساخته ای انتهای ِ تلخی دارد و من برایت انتهای ِ شیرین تری را در نظر گرفته ام. بعد توی همین حالت تعلیق، توی ِ همین حالت دیوانگی، توی ِ همین حالتی که نمی دانی کجایی و کجا می روی ته دلت یک آرامشی هست که انگار داری راه را درست می روی. امروز وقتی داشتم از سیدخندان برمی گشتم تا آریا شهر به چیزهای ِ زیادی فکر کردم. یاد ِ حرف های ِ احسان افتادم که برایم توی ِ یک نامه ی طولانی و دراز نوشته بود. یاد حرف هایی که می خواست حالی ام کند که حواست باشد دیر نشود، حواست باشد یک چیزهایی ک وقتش بگذرد دیگر گذشته است و کاری اش نمی شود کرد. حالا من چندماه را از دست داده ام. به خاطر یک دیوانگی محض. به خاطر ِ دچار بودنی بی منطق و مسخره. امروز اما وقتی داشتم از یک مصاحبه ی عجیب و غریب برمی گشتم به این فکر می کردم که من هنوز مانده تا برسم و وقتم چقدر کم است و اگر این وقت را از دست بدهم می شود تمام و تمام و دیگر هیچ! خیلی خلاصه بگویم که گذشته را توی ِ سومین روز از 22سالگی ام ریختم دور. همان وقتی که زیر پل سیدخندان بودم و راننده ای صدا می زد: ونک یه نفر، ونک..
دونقطه: ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم
_فاضل نظری_