.. مهر ماه 89. کلاس زبان عمومی. دانشکده ی علوم دانشگاه تربیت معلم
کلاس توی ِ سالن سمینار برگزار شده است. صندلی ها بیشتر شبیه صندلی های ِ سینماست تا کلاس ِ درس. استاد که می آید می رود روی ِ سن و شروع می کند به درس دادن. می گردم دنبال کسی که هم رشته اییم باشد. چند نفری که کنارم نشسته اند رشته های متفاوتی دارند. استاد شروع می کند به انگلیسی صحبت کردن و هر چند وقت یک بار میانه های حرف هاش می پرسد دو یو آندرستن؟ ما می گوییم یس. اما من هیچ نمی فهمم. حواسم توی ِ کلاس نیست و بیش تر دچار جو اولین روز ِ دانشگاهم. آخر ِ کلاس دختری نزدیک می شود و رشته ام را می پرسد. هم رشته ای هستیم. اسمش ندا ست. شماره ام را می گیرد و می گوید برای ِ کلاس های ِ بعدی با هم هماهنگ کنیم.
.. مهر89. کلاس آز ژئولوژی فیزیکی. دانشگاه پیام نور. قلمستان
رویِ صندلی های ِ آبی ِ توی ِ راهرو نشسته ام. چند نفری هم کنارم هستند. بعد از چند دقیقه سر صحبت را باز می کنیم. هم رشته ای هستیم. اسم یکیشان مهدیه است و اسم دیگری نگار. نگار با خودش یک ظرف غذا دارد. مهدیه تپل است و خنده هایش دوست داشتنی. ندا هم می آید. من و ندا که همدیگر را می بینیم لبخند می زنیم. توی ِ آن همه غریبگی ندا حکم دوست ِ چندین و چند ساله را دارد. تویِ یک کلاس که مثلن آزمایشگاه زمین شناسی ست دور یک میز نشسته ایم. یازده تا دختر. چند دقیقه مانده به شروع کلاس یک پسر می آید توی ِ کلاس و سرک می کشد. از اینکه همه دخترند نا امید می شود و بیرون کلاس می ماند. بعد از چند دقیقه پسر دیگری می آید. پسر اول امیدوار می شود و لبخند می زند. هر دو وارد کلاس می شوند و در صندلی های ِ آخر کلاس می نشینند. اولین کلاس درس ِ تخصصی با سیزده نفر همکلاسی آغاز می شود.
.. سال 89. ترم دوم. دانشکده ادبیات دانشگاه تربیت معلم
من و ندا صمیمی تر شده ایم. فیلم هایی که توی ِ دانشگاه به اجرا در می آید را با هم می بینیم. با هم می رویم سلف و غذا می خوریم. حواسمان هست برای ِ هم ته دیگ برداریم. راه برگشت از دانشکده را تا درب خروجی با هم پیاده می رویم. نسبت به بچه های ِ دیگر بیشتر با هم حرف می زنیم. وقتی سردمان می شود برای ِ هم چای می گیریم. توی ِ کلاس های ِ درس کنار هم می نشینیم. با هم عضو انجمن می شویم. بیشتر وقت ها کنار هم هستیم و همین موضوع دانشگاه را برای ِ من قابل تحمل می کند..
.
.
.
.
.. سال 92. ترم شش. دانشگاه پیام نور ِ. دانشگاه گوهردشت ِ کرج
من و ندا واحدهایمان با هم است. بچه های ِ دیگر انتخاب واحدهای ِ متفاوتی دارند. پسرها مثل همان روزهای ِ اول با دخترها غریبه اند. دخترها به گروه های ِ مختلفی تقسیم شده اند. توی ِ شش ترمی که گذشته هیچ خاطره ای نساخته ایم. با هم رفیق نبوده ایم. حرف مشترکی نداشته ایم. هیچ وقت با هم بیرون نرفته ایم. برای ِ هم توی ِ لحظه های بحرانی چاره نشده ایم. نگران هم نبوده ایم. برای ِ هم کتاب و جزوه جور نکرده ایم هیچ وقت. گریزان بوده ایم از هم حتا.
. . سال 90 و 91 و 92 و ترم سه و چهار و پنج و شش و هفت هم می گذرد. دانشگاه شبیه ِ هیچ کدام از تصویرهای ِ ذهنی من نیست. هم کلاسی ها شبیه ِ هیچ کدام از همکلاسی های ِ دوران دبیرستان و راهنمایی و ابتدایی نیستند. هیچ رفقات ِ ریشه داری شکل نمی گیرد. هیچ وقت کسی پایه ی دیوانه بازی های ِ من نیست. هیچ وقت پیش نمی آید که با هم برویم بیرون. با هم آواز بخوانیم. برای ِ هم هدیه بخریم. درست مثل کودکی می مانم که با ذوق و شوقی وصف نشدنی بزرگترین جعبه ی شانسی را برمیدارد و بعد که بازش می کند می بیند تویش هیچ چیزی نیست. می بیند پوچ است. یک پوچ بزرگ که هضم کردنش به این سادگی ها نیست.
دانشگاه پر می شود از اتفاق های ِ تلخ. پر می شود از مزاحم های ِ تلفنی که هنوز هم نمی دانم شماره ام را از کجا آورده بودند. پر می شود از تیکه شنیدن ها توی ِ دانشکده ی علوم. پر می شود از دوری، گریز، بی رفاقتی. هر سال یک جایی. هر سال یک دانشگاهی. هر سال یک محیط تازه ای که تمام ِ این ها دوری ها را بیش تر تشدید می کرد. تنها انگیزه ام برای ِ داشگاه رفتن ندا بود. این که آخر کلاس ها بمانیم و با هم آهنگ گوش کنیم. این که برویم آش بخوریم. این که توی ِ پارک جلو دانشگاه بنشینیم و ساعت ها حرف بزنیم برای ِ هم. اینکه من به ندا کتاب معرفی کنم و ندا به کتاب علاقه مند شود...
. . اردی بهشت 92 اتفاق های ِ عجیبی در من می افتد. آدمی با حرف های ِ عجیب و غریب... شب های ِ عجیب و غریب.. روزهای ِ عجیب و غریب.. بعد 17 مهر 92 همه چیز به اتفاق تعبییر می شود. به خیال بافی. به جدی گرفتن حرف های ِ شوخی.. من بیشتر از پیش از دانشگاه متنفر می شوم. ترم هفت را تا می توانم دانشگاه نمی روم. برای ِ تمام شدن لحظه های مزخرف ِ این کابوس ِ بزرگ لحظه شماری می کنم. از آدم ها فراری می شوم. از حرف های ِ محبت آمیز فراری می شوم. از شنیدن دوستت دارم و دوستم داری توی ِ کوچه و خیابان و دانشگاه و کافه و سینما متنفر می شوم. تنها می شوم. پناه می برم به موسیقی. پناه می برم به کتاب. پناه می برم به عکاسی. پناه می برم به مسافرت های ِ طولانی شمال که همیشه فراری بوده ام ازش. پناه می برم به کافه رفتن. به قدم زدن های ِ بیخودی...
. . امتحانات ترم هفت آغاز می شود. من خوشحالم. هر امتحانی که سپری می شود مرا خوشحال تر می کند. می دانم که دلم برای ِ هیچ اتفاق و لحظه ای توی ِ دانشگاه تنگ نمی شود. مگر وقت هایی که من و ندا و مهدیه و آنا با هم بودیم. بقیه ی دانشگاه شبیه ِ تلف کردن عمر بود و دل خوش کردن به اینکه اسممان دانشجوست. بقیه ی دانشگاه هیچ اتفاق ِ قشنگی نداشت. بقیه ی دانشگاه شبیه ِ خلسه های کش دار ِ بود. تلخ بود. مزخرف بود.. مزخرف بود.. مزخرف ..
. . و اما امروز همه چیز تمام شد. آنقدر حس سبکی دارم که انگار هزار سال اندوه را از شانه هایم برداشته اند. امروز هم در غربت تمام شد. هیچ کس نبود که با هم جشن بگیریم. هیچ کس نبود که خیابان ها را کش بدهیم برای ِ قدم زدن. هیچ کس نبود تا همدیگر را مهمان کنیم. تا با هم بخندیم برای ِ تمام شدن ِ این دردِ عظیم. من تمام ِ تنهایی این سه سال را تنها تر از پیش توی ِ خیابان های کرج قدم زدم و تمام این سه سال را گذاشتم توی ِ یکی از پس کوچه های ِ خلوت شهر و سوار ِ تاکسی شدم و آمدم خانه. این تمام شدن ِ پرشکوه را به خودم و شما تبریک می گویم. باشد که سال ها بعد که این نوشته را می خوانم یادم بیاید من سه سال از عمرم را به طرز ِ هولناک و دهشت آوری حرام کردم..
دونقطه:
من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم
_علیرضا آذر_