درد ام دگر امان نداد و مهلت ام رسید

این شانه ها به های های گریه ها شکست...


ز/ه/ر/ا/م

19دقیقه پس از بامداد ِ چهارشنبه

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۶ساعت 0:19 توسط زهرا منصف |

صدای موسیقی را تا آخر برده بودم بالا و نوازنده آرام نشسته بود و داشت پیانو می نواخت.کتاب ها را به ترتیب ِ قدشان به صف کرده بودم و میلیمتری براندازشان میکردم.عطر ِ میخک همیشه توی اتاقم بود و آن بلوط های نازنینم آرام نفس می کشیدند.ری را گوشه ی اتاق زل زده بود به من و آه می کشید.من کتاب ها را به صف می کردم و می نشاندم سر جایشان.

موسیقی را عوض کردم و صدای خش دار عمو خسرو جاری شد در اتاقم:

 

نه 
پرس و جو مکن 
حالم خوب است 
همین دَم‌دَمان ِ صبح 
ستاره‌ای به دیدن دریا آمده بود 
می‌گفت ملائکی مغموم 
ماه را به خواب دیده‌اند 
که سراغ از مسافری گم‌شده می‌گرفت 


باران می‌آید 
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی دیگر خانه‌نشین می‌شویم. 
کاش نامه را به خطِ گریه می‌نوشتم ری‌را 
چرا باید از پسِ پیراهنی سپید 
هی بی‌صدا و بی‌سایه بمیریم! 
هی همینْ دلِ بی‌قرارِ من، ری‌را 
کاش این همه آدمی 
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می‌داشتند 


ری‌را! ری‌را! 
تنها تکرار نام توست که می‌گویدم 
دیدگانت خواهرانِ بارانند.

کار به صف کردن و نشاندن کتاب ها تمام شده بود و عمو خسرو انگار بغض داشت.نگذاشتم بغض اش بشکند...عمو خسرو نیمی از زندگی من است...موسیقی را عوض کردم و خواننده گلنار را به آغوش می خواند:

 

بُــــــوَد مرا
در دل شب تار
آرزوی دیدار
تا به کی پریشان
تا به کی گرفتار

یا مده مرا وعده وفا راز خود نگهدار
یا به روی ِ من خنده ها بزن قلب من بدست آر

فضا پر بود از بغض و عمو خسرو نمی خواست بغض من بشکند.فروغ کمی با من هم صدا شد:


و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک ِ هستی آلوده زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی.

 

زمان گذشت 

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهاربار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را میدانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک

خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت...


دیگر از دست عمو خسرو کاری بر نمی آمد.من زار میزدم.ری را زل زده بود به من و آه  می کشید.عطر میخک پیچیده بود در فضا.بلوط ها بغض کرده بودند.کتاب ها به صف شده نگاهم می کردند.آن زن های سیاه پوست از تابلو در آمده بودند و شانه هایم را نوازش میکردند.کودکی ام راه افتاده بود در اتاق و قاب عکس خالی بود.جهان سریده بود توی گلدان کاکتوس و جای پونس های نقشه خالی و سرد بود.نم ِ دیوار لرز کرده بود.خرچنگ خشک شده دست و پا می زد.لاکپشتم کنار آبش به چشم هایم خیره بود...دیگر از دست عمو خسرو کاری بر نمی آمد و تنها صدایش می آمد که می گفت:

 

زیبا

زیبا هوای حوصله ابری است

چشمی از عشق ببخشایم

     تا رود آفتاب بشوید

                        دلتنگی مرا

زیبا

زیبا هنوز عشق

در حول و حوش چشم تو می چرخد

                               از من مگیر چشم

                                      دست مرا بگیر و کوچه های محبت  را

                                                                               با من بگرد .

یادم بده چگونه بخوانم

تا عشق در تمامی دل ها معنا شود

       یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت

                                                   در تند باد عشق نلرزد

زیبا

آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را

                                      احساس می کنم

آنگونه عاشقم که نیستان را

                                      یکجا هوای زمزمه دارم

آنگونه عاشقم که هر نفسم  شعر است

 زیبا

       چشم تو شعر  

                    چشم تو شاعر است

                            من دزد شعرهای چشم تو هستم

زیبا

زیبا کنار حوصله ام  بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره عشق

بنشان مرا به منظره باران

بنشان مرا به منظره رویش

                                         من سبز می شوم

زیبا ستاره های کلامت را

      در لحظه های ساکت عاشق

                                        بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهار وار

چشم از تو بود و عشق

                                بچرخانم

                                       بر حول این مدار

زیبا تمام حرف دلم این است

من عشق را به نام تو آغاز کرده ام

                  در هر کجای عشق که هستی

                                                                    آغاز کن مرا ...

شانه های عمو خسرو میلرزید...



+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۴ساعت 16:45 توسط زهرا منصف |

می کوبند

بر طبل

بر سینه هاشان

بر سرشان


من

دلم

م ی ل ر ز

دلم که بلرزد

دعایم

مستجاب

 می شود؟

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۴ساعت 15:28 توسط زهرا منصف |

 صبح آماده شده بود که من بیدار شوم و وسایلم را مرتب کنم و جزوه ها را ردیف بگذارم در کیفم.صبح آماده تر از همیشه بود انگار...دسته کلید و کیف چرمش،کیف پول و اندوخته ای که گذاشته بودم برای امروز تا خرید کنم با تمام اش،گوشی هایم،کارت دانشجویی و اهدا ء عضو و گواهی نامه ام...جزوه های رفیقم...نمودارهای فیزیک،گرای ِ معکوس و محاسبات ِ مزخرف ژیزمان یک پیمایش باز...همه اش را چپانده بودم در کیف ام...

به سنت همیشگی معده ام را با چای تلخ پر کردم و کیفم را برداشتم و شال را پیچیدم و کفشم را واکس کشیدم و راهی شدم،قرار بود برسم به دوستم مهدیه و سوال های رسوب را با هم حل کنیم،دیر شده بود انگار و من داشتم می دویدم،کمی که دویدن خسته ام کرد قدم هایم را آرام کردم و چند نفس ِ عمیق کشیدم...صدای خرخر موتوری می آمد انگار و من هربار که این صدا را می شنیدم دست هایم میلرزید و دلم داد و بیداد میکرد و هزار توهم ناجور...داشتم کیفم را از دست راستم میدادم به دست چپ که امن تر باشد،نشد...امن تر نشد...مجال پیدا نکرد که امن تر شود،یک تنه خوردم و دو الدنگ عوضی ِ بی همه چیز کیف نازنیم را با تمام ِ دوست داشتنی هایم در فاصله ی بین دست ِ راست و چپم ربودند...دوبار کیف را کشیدم و هر دوبارش دسته های کیفم یکی یکی پاره شد و من کشیده شدم به جلو و آخرش کیفم آرام آرام کشیده شد روی زمین و دسته اش توی دست ِ راستم بغض کرد...من پا نداشتم اما میدویدم...هیچ کس نبود.تنها زنی بود که در انتظار شاگردان سرویسش بوق های ممتد می زد و من هرچه داد میزدم دزد ...بگیریدش...اجلی نبود به فریاد م برسد و زن نشسته بود و تراژدی مرا نگاه می کرد...

دسته ی کیف بغضش شکست...من شانه هایم میلرزید...پا نداشتم...قلبم تب کرده بود...چشم هایم سو نداشت و دلم خفه شده بود انگار...زنگ خانه را فشار دادم و مادر را که دیدم بغضم شکست...


پ.ن: زنگ زده ام 110 می گوید استعلام می کنیم!(استعلام ات بخورد توی ... وقتی مملکت آنقدر نا امن است که به یک دختر دانشجو آن هم 7 صبح حمله ور می شوند و هیچ کس نیست که پی ِ آن بی شرف ها را بگیرد و همه چیز به یک بغض و یک ترس ِ تا ابد خلاصه می شود)

رفته ام پاسگاه می گوید به ما مربوط نمی شود...(پس به کدام الاغی مربوط می شود دقیقاً؟)

رفته ام امور مشترکین می گویم سیم کارت هایم را بسوزان...لم داده روی صندلی اش و می گوید به این شماره زنگ بزن و بگو...کار ما نیست...

پ.ن دیگر: متاسفم برای ِ تمام ِ آن بالا نشین ها که حالا لم داده اند و دارند به گندکاری ها و اختلاس های قبلی و بعدی یشان فکر می کنند...متاسفم برای ِ مردی که لباس ِ شریف ِ انتظامی را زیر سوال برده و شرف ِ مرد را له کرده است...متاسفم برای تمام ِ آن ها که ادعا می کنند...ادعای امن و امنیت و امانت داری...ادای ناموس و شرف و دین و ایمان...و هزاران هزار ادعای دیگر...

متاسفم برای ِ تمام وجدان مرده ها و نامردها...

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۲ساعت 10:39 توسط زهرا منصف |

بینی ام دیگر کلافه شد بس که تحت ِ فشار انگشت های ِ اشاره و شستم قرار گرفته بود.سرم گیج می رفت و چشم هایم خوب درشت شده بود.گلوله ای لعنتی آن وسط ها یا بهتر است بگویم در انتهای آخرین سلول ِ ترشح ِ بغض، بالا و پایین می رفت و هوایی به نام آه از ریه هایم عبور و مرور می کرد.دست هایم تب کرده بود و رگ ِ گردنم در سمت ِ راست انگار باد کرده بود و خونش داغ بود.نمی دانم چه مرضی بود این.اما انگار که به گردنم سیخی فرو شده و به دست هایم آب جوشی ریخته شده باشد. داشتم باور می کردم مرضی نادر را دارم بروز می دهم و بی شک جامعه ی پزشکی از علاجش درمانده خواهد ماند.

کم کم آن لعنتی ها ترک برداشت و انگار سرابِ طراوت ِ یک خیسی ِ همیشگی جاری شد.از آخر کلاس صداهایی آمد و کسی گفت که "خوب زندگی است و دردهایش!" به تمسخر بود بی شک...صدای ِ ریسه رفتن های ردیف ِ آخر خوب به گوشم رسید و حالم از همه یشان بهم خورد...استاد الکل را روی ِ ابر ریخت و جوهرهای خشک شده چون سیالی شاد روی ِ تخته نقش ِ مشکی ِ غلیظ را بازی کردند.بچه ها ریسه رفتند. من ولی دست هایم تب داشت...الکلش 96درصد بود و استاد از کور شدن تفره می رفت...یکی، از همان ردیف آخر مزه پراند که تخته بیهوش شد استاد...من هنوز رگ ِ گردنم ورم کرده بود و سیخ بیشتر و بیشتر فرو می رفت...

تخته بیهوش بود...ردیف آخر واژه هایش نم کشیده بود...استاد ژیزمان و آزیموت حل می کرد...من بغض رج میزدم...بچه ها مبهوت ِ گرای معکوس بودند...پنجره ها بهم میخورد... پرده ها بالا و پایین میرفت به زاویه ی 45 درجه ی درس ِ استاد... جوهرها سیال بود...الکل 96 درصد...ژیزمان ها تمام شد و تخته هنوز بیهوش...

 

*ژیزمان و آزیموت: اصطلاحی در درس نقشه برداری(لطفا برداشت نشود که روشن فکرنما شده ام!)

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۲ساعت 0:12 توسط زهرا منصف |






پس از نقاشی:  از تمام رفیق هایی که در پست ِ قبل با من بودند سپاس/اگر مجال بود برای ِ تک تک کامنت ها جوابیه می نویسم.اما هنوز نیست...
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۱ساعت 23:18 توسط زهرا منصف |

کمی دور می نشینم،

می خواهم به رد ِ پای نوشته ها خوب نگاه کنم.

من همین نزدیکی ها ... همین حوالی هستم.نگرانم نباش رفیق.



پاییز سال بعد

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۸ساعت 15:20 توسط زهرا منصف |

محرم.معنی اش را خوب نمی دانم.همان روایت هایی که از حسین(ع) و ابوالفضل(ع) و ظهر عاشورا شنیده ام.همین قدر می دانم که محرم که شد باید سیاه بپوشم و سینه بزنم.سینه بزنم؟من نفهمیده ام هنوز چرا باید سینه بزنم.فلسفه اش چیست؟من هنوز نفهمیده ام این ها را.آن شبه "نوحه" های با ریتم های عجیب و غریب را نفهمیده ام.

آن علم های بزرگ و تاج دار را.همان ها که هرچه بزرگ تر باشند برای ِ هئت ها افتخار بزرگ تریست را نفهمیده ام..هنوز در نمادین آتش زدن خیمه های ظهر ِ عاشورا مانده ام.در قمه زدن های پنهانی و جیغ های خفیف زنهای عزادار.من هنوز تصویر تیغ زدن ِسر ِ دختر بچه ی دوساله در مراسم ِ قمه زنی از جلوی چشم هایم نرفته است.هنوز بوی خون می آید وقتی فکر می کنم به آن لحظه...

ما می خواهیم ادای دین کنیم به حسین(ع)؟؟به هرطریقی؟؟با هر راه ِ فکر نشده؟

چاره نوشتن های من نیست.چاره به گمان ام کمی تفکر است.کمی تفکر برای شناخت خودمان.خودمان را که بشناسیم، حسین شناسی ساده ترین کار است .ما خودمان راپنهان کرده ایم و داریم اشک می ریزم و اسم اش را گذاشته ایم عزای حسین!

این ها همه عزای پنهان کردن ِ خودمان است.راه درازی در پیش است..خیلی دراز...

 

پس نوشت: توهین به عقیده و اعتقاد کسی نبود این پست!بغضی شکسته بود برای عزاداری ِ خودم.

پس نوشتی دیگر: اینکه رفته ام بالای منبر برای سخنرانی نیست، خواستم بگویم من هم از همان دسته ام که هنوز فلسفه ی این نوع عزاداری ها را نفهمیده ام.من هنوز هیچ از حسین نمی دانم!

پس از پس نوشت: گریه ها برای ِ حال ِ خودمان را به پای ِ عزای ِ حسین ننویسم لطفاً!

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۷ساعت 22:47 توسط زهرا منصف |

خودم را خوب تنبه کرده ام و می خواهم درد بکشم.اسم اش سادیسم بود یا مازوخیسم؟شاید هم امپرسیونیسم وشاید هم نهلیسم...هرچه بود آخرش "سین" و "میم" داشت.مثل فوویسم و کوبیسم و فوتو ریسم و دادائیسم...حالا که به مغزم فشار می آورم فکر می کنم اسم اش رئالیسم بود و اگر این نباشد بی شک سورئالیسم باید باشد!

دارم خودم را تنبیه می کنم و بینی ام را گرفته ام و دهانم را خوب چفت کرده ام و نفسهایم را هدایت می کنم به مغزم.کمی که می گذر سرم باد می کند و پوستم سرخ می شود و چشم هایم بزرگ و بزرگ و بزرگ تر می شوند.دارم خودم را شکنجه می دهم و فکر می کنم اسم ش کوبیسم باشد.اگر کوبیسم نبود بی شک دادائیسم است.رسیده ام به دست و پا زدن.دست هایم از آرنج تکان می خورد و انگشت هایم محکم چسبیده روی ِ دهان و بینی ام. پاهایم را پرت می کنم و می پرم بالا و پایین.خوب خوب کبود شده ام.تو اگر فهمیدی  اسم ش فوتوریسم بود یا امپرسیونیسم حتما خبرم کن.لامصب اسمش یادم نمی آید و بدجور اعصابم خراب شده.شک دارم.خب شک هم این آخر عمری ، درست همین لحظه ها که سیاه سیاه شده ام و چشم هایم دیگر سو ندارد چیز بدی است.یک چیزی بود شبیه یک چیزی که تا به حال ندیده ام.رنگ نداشت و حجم نداشت.نه... نه... قضیه بین نهلیسم و مازوخیسم نیست. یک چیزی بود که جدا شد. شاید اسم اش سادیسم بود شاید هم...

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۷ساعت 17:5 توسط زهرا منصف |

آه و آه وآه های مدام و نگاه هایی که از هزار فحش غلیظ تر و کوبنده تر است! انگار که بخواهند تمام زندگی ات را بگذارند جلوی چشم هایت و تکه تکه از قسمت هایش بکنند و قهقه سر بدهند برایت...یا اینکه همه ی دوست داشتنی هایت را آتش بزنند جلوی چشم هایت.خیال نکن که می توانی بروی نجاتشان دهی.تو را سخت بسته اند!انگار هرچه پدیده ی چسبنده و چسبناک و هرچه بند و زنجیر در دنیا بوده به کار برده اند که تو بیشتر زجر بکشی...بیشتر زجر بکشی از اینکه چسبیده ای به ستون وسط ِ فضا و همه چیزت را دارند تکه تکه می برند و تو هیچ کاری نمی توانی بکنی...دارند همه چیزت را می برند ... می فروشند... می خرند!

همین نگاه های لعنتی و همین انگشت های اشاره و همین اتهام های دردناک و همین قضاوت هاست که این همه حس ِ نکبت برایت می آورد!!

 

پ.ن: من وقتی حوصله ی بودن خودم را ندارم چطور می توانم برای ِ کسی دیگر لحظه های شاد و مفرح ایجاد کنم و طوری رفتار کنم که برایش خوش بگذرد؟؟

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۷ساعت 16:42 توسط زهرا منصف |

اول دی که بشود من تب می کنم انگار.همین که اول دی بشود.دست هایم می لرزد و تمرکز، عجیب ترین و سخت ترین کار دنیا می شود.پنج شنبه بود.تاریخ اش را خوب می دانم.ماه اش را.سرمایش را.آن شال گردن ِ راه راه ِ مشکی و سفید را.آن پالتو های تا گردن چفت و بست شده را.اول دی بود...نه...باید اول دی را رد کنم.آنوقت دلم خوب می لرزد و پاهایم سست می شود و قدم هایم سنگین و سنگین...انگار که به مچ پایم وزنه های یک تنی بسته باشم و کشان کشان خودم را برسانم به فردای اول دی...همین که هوا کمی سرد می شود...همین که برف ها می نشیند روی ِ زمین.همین که در خت ها لخت می شوند. من تب می کنم...آخر اول دی است و من فردا باید برسم به لرزها و اضطراب هایم. به نگاه های خیره و ترسم هایم. به یک روزگی و بی تجربگی ام.اول دی بود و من خوب به یاد دارم که باید فردا می شد و من پر می شدم از گیجی های محض.من یک روزه بودم و همه چیز تازه بود.تب کرده بودم انگار...

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۷ساعت 16:40 توسط زهرا منصف |

دلم میخواست خوب بغلش کنم و تمام ِ بغض های کالم را برایش ببارم.می خواستم بفهمانمش که عمق ِ دوستی و دوست داشتن یعنی چه.می خواستم خوب برایش اشک هایم را شرح دهم.از هجوم ِ بغض های شبانه و هق هق های نیمه خفه شده در لا به لای پتوهای چند لایه ام برایش بگویم.از لرزش دست هایم موقع نوشتن واژه ی دوست.دلم میخواست خوب برایش بگویم که وقتی گوشی ام با اسم او روشن و خاموش می شود دلم هُری میریزد و گم می شوم در بودنم و وقتی صدایش یا واژه هایش و یا هرچه که در آن رنگی از دوستی اش دارد را ببینم، دوباره پیدا می شوم.

دلم می خواست خوب بغلش کنم...خوب برایش رج بزنم واژه هایم را...بگویم که این التهاب ِ وجودم،این تپش ِ تند قلبم، این درد ِ شبانه ی سمت ِ چپ ِ قفسه ی سینه ام، این درد ِ مختوم به قلب، این خفگی های مدام، این اضطراب های هر روزه ام، این راه رفتن های خلسه وارم، این شومی های زندگی ام، این سردرد های غلیظ ام، اینها...تمامشان، فقط برای این است که دلم می خواهد بغلش کنم و آرام در گوشش بگویم که رفیق جان، این که تو خوب نیستی،این که تو بغض هایت رج می خورد به شکستن، یعنی نفس های من، بوی تند ِ خون می دهد!همین!

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۷ساعت 1:0 توسط زهرا منصف |

کمی 

بوی ِ 

خون

می دهد 

نفس هایم


من

شب 

را

به

التماس ِ 

روز

خریده ام



دلم

یک

نگاه

می خواهد

بدون ِ

چشم

داشت



یک

 دست

 می خواهد

پر از

دوستی




یک

شعور 

می خواهد

فراشعور




یک 

دوست

می خواهد

کمی

خودمانی...




دلم

تب

کرده

انگار


بوی ِ

خون

می دهد

.
.
.
.
ن
ف
س
ه
ا
ی
م
...
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۶ساعت 21:56 توسط زهرا منصف |

دلم که میگیرد خوب می توانم بنویسم.یعنی خوب تر می توانم بنویسم.تمام ِ واژه ها را به رخ ِ صفحه بکشم و با ریتم هایشان بازی کنم.خوب می توانم بغض هایم را جمع کنم و در واژه هایم زار بزنم.

دلتنگی هایم...دلشکستگی هایم...دلبستگی هایم...دلگرفتگی هایم...تمامشان را میریزم در کلمات و خلاصه یشان می کنم در نوشتنم.دلم که می گیرد خوب می توانم کز کنم گوشه ی ِ حرف ها و خوب تر می توانم زانو به بغل بگیرم و واژه هایم را مدام و مدام و مدام بخوانم ...

حالا دلم خوب گرفته...دارم هی واژه میریزم روی صفحه...هی بغض می شکنم...هی کز می کنم گوشه ی حرف ها...هی آه می کشم و هی و هی و هی...

 

 

پ.ن1: کاش می شد گفت که وقتی حال ِ تو بد است پشت ِ گوش های ِ من مخملی نیست،پشت ِ گوش های من مخملی نیست که آن لبخندهای کش دار ِ تصنعی را تحویلم می دهی!!!/به گمان ام گفتم...

پ.ن 2: اینکه هی خط می زنی ام،خط میزنی خودت را به نفع هیچ کداممان نیست...تنها داری به دنیا کمک می کنی که درد هایمان را بیشتر کند.

پ.ن 3: نموداری عجیب و غریبم با فراز و نشیب های پی در پی!

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۶ساعت 21:34 توسط زهرا منصف |

مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر