"تو"

شاید یک معجزه باشی

"من" ولی

یک سیب کال بودم

که تا "تو" را دید سرخ شد/.

"من"

با "تو" رسیدم

//چیـــــــــدنمــ// هم به پای "تو"ستـــــ /!


ز/ه/ر/ا/م



پ.ن : خوب میدانم که تعریف ِ مینیمال چیز دیگری است... اما به دلیل علاقه ای که بین ِ این واژه و کوتاه نوشت هایم بود دلم خواست که اسمشان باشد مینیمال...

پ.ن دیگر: این نوشته ها مخاطب خاص ندارند!

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 23:33 توسط زهرا منصف |

حالا تو هی خودت را بزن به آنــــــ راه...
هی قیافهـــــــــ بگیر...
هی ساعتــــ را نگاه کن...
تند تر نمی شود این لحظهــــــ ها...

باور کنــ

که "منـــــ"
خود "منــــــ"

رو به روی "تو" نشسته امـــ....


ز/ه/ر/ا/م

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 23:30 توسط زهرا منصف |

کلاغ پر میـــ کشد


تیر شلیک میـــ شود


ساز نواخته میـــ شود


خوب

"بـــ ــغــض" هم

باید بشکند دیگر!!


ز/ه/ر/ا/م

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 23:28 توسط زهرا منصف |

حسابی

"شــــــاعر" 

شده ام در نبـــودنت

دیروز

اسکار گرفتم

برای قطــــعه ی

"تـــنهایی"!!


ز/ه/ر/ا/م
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 23:25 توسط زهرا منصف |

بیا و قـــ ـــول بده

که وقتی "غرق ِ چشمانت" شدم

برای نجاتم

غریق ِ نجات نفرستی

/باشد؟!/

ز/ه/ر/ا/م

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 23:23 توسط زهرا منصف |

تقــــ/ـویم را که باز می کنم

گوشــــه اش نوشته: " روز جهانی ناشنوایان"

آنــــ/ـــقدر صدای /دلم/ را نشــــنیدی

که

جهـــــ ـــ ــانی شدی/!


ز/ه/ر/ا/م



+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 23:22 توسط زهرا منصف |

یـــــادت می آید؟؟

دادمش دست تـــــــو...

کلید قلبم را می گویــــــم/.

گمش کرده ای و حــــــالا

من

سالهاست

که آواره ام...

ز/ه/ر/ا/م

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 23:20 توسط زهرا منصف |

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به بادها می داد
و دستهای سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که آن دو نرگس جادو را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی خود را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و جنوب ترین جنوب
در همه حال
همیشه در همه جا
آه …
با که بتوان گفت؟
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی …
دگر کافی ست….
«حمید مصدق»

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 21:23 توسط زهرا منصف |

دلــ/ ـــــــم می خواهد

یک "جوجه اردک زشت" باشم

به جان میخرم حـــ ـــ ــال /خراب/ را

به شرط ِ

"قـــــــــــــــــو" شدن!!!


ز/ه/ر/ا/م
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 19:36 توسط زهرا منصف |

خطــــ خطی یک " گنجشک " بودم در دفتر نقاشی اش

شدم نـــ ـــردبان آسمان!!

حالا هرچه می خواهم پایـــین بیایم 

//از خودم//

نمــــ ــــی شود

نردبان مال بالا رفتن است

و 

مــــــــ ـن

در نیمه راه ِ آسمان گیر کرده ام/

حرف "بالا" رفتن را نزن که 

/گنجشک ها/

راهــــم نمی دهند/!

ز/ه/ر/ا/م

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 19:30 توسط زهرا منصف |

دلت را به من بــــ ــده

می خواهم 

عِطر ِ "بهــــار نارنج" را

با دلت آشنا کنم/.

شایـــ ــد 

عِطر ِ

بهار

یا

نـــــــــــا

یا لا اقل "رنجی"

به خود بگیرد...


ز/ه/ر/ا/م

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 19:24 توسط زهرا منصف |

میز را خلوت می کنم تا تمرکزم را خوب جمع کنم و یک فرا شاهکار ایجاد کنم. هروقت به این فکر می کنم منظورم همین فرا شاهکار است کلّهُم گند می زنم در داستان و واژه  و حرف ها و خلاصه ادبیات را دگرگون می کنم!! جوری دگرگون می شود که هفته ها شرمنده اش می شوم .خجالت می کشم مداد به دست بگیرم یا صفحه ی سفیدی را با اراجیف ام پر کنم و یا اینکه آفیس ِ عزیزم را باز کنم و دکمه های کیبورد را فشار دهم!

خلاصه اینکه الان هم کمی ترس برم داشته تا دوباره شرمندگی ام عود کند و واژه هایم قلمبه شود در مغزم و یک غده ی واژه در سرم ایجاد شود و آنوقت هی بد حوصله شوم و بپیچم به حال و حوصله ی رفیق هایم!

هی برای خودم سوژه سازی می کنم و هی خط اش می زنم در ذهنم...یکهو تصمیم میگیرم تمام ِ واژه ها را پرت کنم روی صفحه ی مانیتور، تا خودشان تصمیم بگیرند و کنار ِ هم جور شوند:

" پنجمین روز آذر بود و برف، درهم و شتابان می بارید.دلم یک کلاغ می خواست در این سفیدی ِ مطلق. آنوقت می شد درس ِ تضاد داد به ذهن و خوب حالی اش کرد که این تقارن ِ موزون را انسان ها می گویند تضاد. ذهنم که داشت کلنجار می رفت با قضیه، کلاغ ِ نیامده پرکشید و تفهیم ِ درس ِ کنتراست نیمه تمام ماند. گفتم از سفیدی ها فاکتور بگیرم و خوب فکرم را بچسبانم به صدای بارش ِ برف. یک دفعه صدایی در ذهنم انگشت ِ نشانه اش را گرفت به سمت ِ تفکرم و دلش را گرفت و هرهر و کرکر، که مگر بارش ِ برف صدا دارد؟؟ فکرم که خوب برخورده بود به فکرش این صدای ِ برف را سریع پاک کرد و دوباره سفیدی را جایگزین کرد و منتظر شد کلاغ بیاید و کنتراست ِ فضا را بسازد.

برف ها کم کم  آب شد و سفیدی رفته رفته خودش را شست. کلاغ نیامد و درس و مدرسه در یک روز ِ برفی  ِ بدون ِ برف تعطیل شد."

خدا خودش بخیر کند که بین ِ واژه هایم دعوا نشود! هوووووف....

* نقاشی از امین منصوری

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 13:28 توسط زهرا منصف |

 میرا عنوان فرانسوی: ( Mortelle)  داستان بلندی است از کریستوفر فرانک نویسنده فرانسوی، که لیلی گلستان آن را به فارسی برگردانده است. این کتاب که نخستین بار پیش از انقلاب در سال ۱۳۵۴ در ایران منتشر شده بود، پس از سه دهه، بعد از انقلاب با بازنگری جدید در سال ۱۳۸۴ دوباره اجازه چاپ پیدا کرد. با این حال اخیرا دوباره از چاپ آن در ایران جلوگیری کرده‌اند.

این کتاب یک پادآرمان‌شهر را به تصویر می‌کشد و افرادی تک و توک که سعی می‌کنند مقاومت کنند. . میرا را می‌توان داستانی علمی تخیلی دانست ولی در عین حال داستانی سوررئالیستی نیز به شمار می‌رود. داستان میرا در جامعه‌ای رخ می‌دهد که در آن ارزش‌ها، ضدارزش شده‌اند.

در این جامعه همه باید به هم لبخند بزنند و اگر کسی از این کار طفره برود او را جراحی می‌کنند. سپس نقابی بر چهره‌اش می‌گذارند که قابل برداشتن نیست و بعد از مدتی جذب صورتش می‌شود و به همان حال می‌ماند. در این جامعه زوج وجود ندارد، یعنی مفهوم زوجیت معنا ندارد و همه به صورت گروهی به تفریح می‌روند. جامعه بر فرد مقدم است و حقوق دیگر انسان‌ها محترم‌تر.

سیستم حاکم نیز سیستمی کاملاً توتالیتر است. چیزی که جالب است این است که همه مردم چه اصلاح شدگان (آنها که دارای نقاب هستند) و چه سایرین باید برای هم داستان‌های بامزه تعریف کنند و دیگران را بخندانند. اما کسانی که داستان‌های غم‌انگیز تعریف کنند فوراً برای اصلاح و عمل فرستاده می‌شوند.

زمانی که این داستان در آن رخ می‌دهد مشخص نیست اما جغرافیای آن به خوبی ترسیم شده‌است: یک دشت بیکران که سراسر آن با قیر پوشانده شده‌است و روزهایی که هوا گرم است ابری سیاهی سطح آن را می‌پوشاند. خانه‌های داستان تماماً دیوارهای شیشه‌ای دارند و سرتاسر شهر با چراغ‌هایی روشن شده‌است چرا که بدی در تاریکی خفته‌است.

 

منبع: ویکی پدیا

پ.ن: این کتاب را بی شک از انقلاب خودمان باید تهیه کرد!پس بی خود در کتاب فروشی های ِ شیک دنبال اش نگردید!!!

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۵ساعت 10:46 توسط زهرا منصف |

سفید مثل ِ شب

در سیاهی ِ روز

اینجا باید

تمام ِ راه ها را

عوضی رفت!


پ.ن: برای ِ رعایت ِ قانون ِ کپی رایت "سفید مثل ِ شب" هایپرلینک شد.

*نقاشی از علیرضا میراسدالله

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۴ساعت 15:1 توسط زهرا منصف |

مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر