آلبوم ِ عکس ها را گذاشته ام رو به رویم و به این فکر می کنم که آن دوربین های آنالوگ چه خاطراتی ساخته اند برای ما!

دلم برای "گلناز" ِ زندگی ام تنگ شده....


پ.ن: گلناز دوست صمیمی من بود،اما گم شد...سال ِ سوم راهنمایی...و من هنوز منتظرم تا یک بار دیگر ببینم اش.

پ.ن دیگر: برف ها نشسته اند و هرسال که برف ها می نشینند من یاد ِ پوست ِ نازک ِ تو می افتم که نازک نارنجی بودن ات را به اثبات  می رساند...




+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۴ساعت 11:46 توسط زهرا منصف |

 یک حس ِ کاملا ً شلوغ و سیاه و پر از آه و آه و آه...

انگار که خفّاش ها به حنجره ات پناه آورده باشند

و تو

در پشت ِ بام ِ تاریک و دوده اندود

داری زجر می کشی

می دانی؟

وقتی خر باور باشی

زود ِ زود

سوارت می شوند

و تو فکر می کنی

که غلظت ِ ناشعوری ات چه زیاد شده!!

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۳ساعت 23:22 توسط زهرا منصف |

نمايشگاه گروهي نقاشي و عكاسي هنرمندان آتليه امين منصوريدر گالري كمال الدين بهزاد برگزار مي شود و ناگفته نماند که قسمتی از فروش این نمایشگاه به خیریه رعد خواهد رسید.

 

گشایش :

شنبه پنجم آذرماه   ساعت 4 تا 7 عصر

سایر روزها 10 صبح تا 7 عصر

یکشنبه 6 آذر ساعت 16 تا 19

ورک شاپ نقاشی (اسپری رنگ) امین منصوری

دوشنبه 7 آذر ساعت 16 تا  19

شعر خوانی هنرمندان

چهارشنبه 9 آذر ساعت 16 تا 19

ورک شاپ نقاشی هنرمندان

آدرس : بلوار کشاورز  نبش خیابان 16 آذر  پلاک 284  نگارخانه کمال الدین بهزاد


+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۳ساعت 10:50 توسط زهرا منصف |

اگنس نام کتاب و قهرمان اولین رمان ‌پتر اشتام‌، نویسنده‌ی آلمانی‌زبانِ سوئیسی‌ست. بن‌مایه‌ی داستان بر‌اساس رؤیاها، ترس‌ها و امیدهای این زن و عشقی که بین او و راوی داستان که نویسنده است، شکل می‌گیرد. زندگی و عشق طرفین درگیر در ماجرای داستان، مانند همه‌ی انسان‌ها روزمرگی و تکرار خود را دارد امّا به‌خاطر پیچیدگی‌های ظریف شخصیتی دو قهرمان داستان، از جنس عشق‌های معمول نیز نیست. البته نوع روایت پتر اشتام و تکیه داشتن او بر توصیف ذهنیات و روحیات شخصیت‌هایش و استفاده از جملات کوتاه و موجز نیز، ‌اگنس‌ را از یک داستان ساده‌انگارانه فراتر برده است. 
اگنس دانش‌جوی فیزیک و دارای روحیه‌ای حساس است و جهان‌بینی خاص خود را نسبت به زندگی، عشق، احساس خوش‌بختی و مرگ دارد. او از راوی می‌خواهد که داستانی درباره‌ی او و عشق‌شان بنویسد و راوی نیز شروع به نوشتن می‌کند. ابتدا داستان هم‌گام با روند زندگی آن‌ها پیش می‌رود اما کم‌‌کم داستان از واقعیت پیشی می‌گیرد و گویی تخیّل راوی و داستان است که بر زندگی و سرنوشت او و معشوقش تأثیر می‌گذارد و حالا این داستان است که روند زندگی آن دو را تعریف و تعیین می‌کند.

نویسنده : پتر اشتام
مترجم : محمود حسینی‌زاد
قیمت : 3000 تومان
شمارگان : 2000 نسخه
نوبت چاپ : اول 1388
انتشارات : افق

منبع: هزار کتاب

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۳ساعت 10:38 توسط زهرا منصف |

       راه آمدنش را دوست داشتم، اما کش دار را ه می آمد. من باید آخر ِ قدم هایم نقطه می گذاشتم تا به من می رسید. اما دوست  داشتم آن راه رفتن های کش دار را. سرما خوب خودش را اخت کرده بود و تمام ِ مردم ِ شهر فهمیده بودند اش. کمی با خودم گفتم کاش جای سرما بودم. اینطور خوب حس می شدم، البته حس ِ آن هم شعور می خواهد. مثلا ً همین دختری که مانتو هایش را تا آرنجش  در این برف ِ شدید داده بالا و نخی بودن ِ مانتواش تنم را می لرزاند هنوز شعورش روشن نشده که سرما دارد اخت می گیرد با تن ِ تک تک ِ آدم های شهر.

این روزها وقتی می خواهم بنویسم انگشتانم را خوب فشار می دهم روی دکمه های ِ کیبورد.انگار که بخواهم باورشان کنم.نمیدانم آنها مرا باور کرده اند یا نه. اصلاً میدانند منی هست؟ فکر نمی کنم شعورشان را برای ِ بودن ِ من مصرف کنند... اما من خوب انگشت هایم را فشار می دهم رویشان...

نقطه ی بعدی را که گذاشتم شانه به شانه ام شد.نگاه اش کردم و گفت : خسته شدی؟

+آره،خیلی وقته...از وقتی انگشتامو خوب فشار میدم رو دکمه های کیبورد...فک کنم خیلی خسته شدم...
دیگر نقطه نگذاشتم...جلو افتاده بود از من و داشت کش دار راه می رفت که به بودنش برسم.

شعورم نرسید که برایش توضیح دهم...از تو نه ...


ز/ه/ر/ا/م

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۲ساعت 22:33 توسط زهرا منصف |

گاهی وقت ها گم می کنی.همه چیز را انگار.از خودت گرفته تا واژه هایت و تا مهربانی.مثلن وقتی قدم می زنی می بینی رفیق ات نیست.می بینی گم اش کرده ای، یا معلم ِ کلاس ِ اول ات که تا چند سال ِ پیش سراغ اش را می گرفتی و روز معلم با قدیمی ترین دوست ات می رفتی به دیدارش.

یکهو در تاکسی یادت می آید آن دست بند ِ سبز ِ عقیق ِ خزه ای ات را گم کرده ای.همان که از مشهد خریده بودی و کلی دوست اش داشتی،یا وقتی کفش هایت را نگاه می کنی یاد قدم هایی می افتی که گم شده اند در شلوغی ِ شهر...

تمام ِ این گم شدن ها نتیجه اش یک چیز است و آن هم چیزی نیست جز دلتنگی...یکهو دلتنگ می شوی،دل تنگ می شوی برای ِ خودت که در لحظه هایی، تمام ِ این گم شده ها با تو بودند و تو حالت خوب ِ خوب بود.

دلتنگ می شوی برای ِ آرامشی که بود، اما دیگر نیست،گم شده، در همان شلوغی شهر،در میان ِ آدم های دور و برت.

این روزها عجیب گم شده ام، خودم را،خوبی ام را،مهربانی ام را،آرامش را گم کرده ام.

 

پ.ن: یادت می آید با گچ لی لی می کشیدیم و سر ِ اول بودن بحث می کردیم با هم؟؟

پ.ن دیگر: به پایان ِ کلاس ِ دیکته و آن پاک کن های جایزه و لبخندهایمان فکر می کنم...

پ.ن بعد ِ دیگر: من و تو گم شده ایم...تنها در کلاس ِ اول...کنار ِ دفترهای مشق مان...کنار ِ آن نیمکت های سه نفره...کنار ِ کودکی هایمان پیدا می شویم...

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۱ساعت 18:38 توسط زهرا منصف |

که تو باشی و خودت و خود ِ خودت!

تنهایی را خوب معنی کردم؟

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۱ساعت 12:55 توسط زهرا منصف |

مطالب جدیدتر