بینی ام دیگر کلافه شد بس که تحت ِ فشار انگشت های ِ اشاره و شستم قرار گرفته بود.سرم گیج می رفت و چشم هایم خوب درشت شده بود.گلوله ای لعنتی آن وسط ها یا بهتر است بگویم در انتهای آخرین سلول ِ ترشح ِ بغض، بالا و پایین می رفت و هوایی به نام آه از ریه هایم عبور و مرور می کرد.دست هایم تب کرده بود و رگ ِ گردنم در سمت ِ راست انگار باد کرده بود و خونش داغ بود.نمی دانم چه مرضی بود این.اما انگار که به گردنم سیخی فرو شده و به دست هایم آب جوشی ریخته شده باشد. داشتم باور می کردم مرضی نادر را دارم بروز می دهم و بی شک جامعه ی پزشکی از علاجش درمانده خواهد ماند.

کم کم آن لعنتی ها ترک برداشت و انگار سرابِ طراوت ِ یک خیسی ِ همیشگی جاری شد.از آخر کلاس صداهایی آمد و کسی گفت که "خوب زندگی است و دردهایش!" به تمسخر بود بی شک...صدای ِ ریسه رفتن های ردیف ِ آخر خوب به گوشم رسید و حالم از همه یشان بهم خورد...استاد الکل را روی ِ ابر ریخت و جوهرهای خشک شده چون سیالی شاد روی ِ تخته نقش ِ مشکی ِ غلیظ را بازی کردند.بچه ها ریسه رفتند. من ولی دست هایم تب داشت...الکلش 96درصد بود و استاد از کور شدن تفره می رفت...یکی، از همان ردیف آخر مزه پراند که تخته بیهوش شد استاد...من هنوز رگ ِ گردنم ورم کرده بود و سیخ بیشتر و بیشتر فرو می رفت...

تخته بیهوش بود...ردیف آخر واژه هایش نم کشیده بود...استاد ژیزمان و آزیموت حل می کرد...من بغض رج میزدم...بچه ها مبهوت ِ گرای معکوس بودند...پنجره ها بهم میخورد... پرده ها بالا و پایین میرفت به زاویه ی 45 درجه ی درس ِ استاد... جوهرها سیال بود...الکل 96 درصد...ژیزمان ها تمام شد و تخته هنوز بیهوش...

 

*ژیزمان و آزیموت: اصطلاحی در درس نقشه برداری(لطفا برداشت نشود که روشن فکرنما شده ام!)

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۱۲ساعت 0:12 توسط زهرا منصف |