دلم که میگیرد خوب می توانم بنویسم.یعنی خوب تر می توانم بنویسم.تمام ِ واژه ها را به رخ ِ صفحه بکشم و با ریتم هایشان بازی کنم.خوب می توانم بغض هایم را جمع کنم و در واژه هایم زار بزنم.
دلتنگی هایم...دلشکستگی هایم...دلبستگی هایم...دلگرفتگی هایم...تمامشان را میریزم در کلمات و خلاصه یشان می کنم در نوشتنم.دلم که می گیرد خوب می توانم کز کنم گوشه ی ِ حرف ها و خوب تر می توانم زانو به بغل بگیرم و واژه هایم را مدام و مدام و مدام بخوانم ...
حالا دلم خوب گرفته...دارم هی واژه میریزم روی صفحه...هی بغض می شکنم...هی کز می کنم گوشه ی حرف ها...هی آه می کشم و هی و هی و هی...
پ.ن1: کاش می شد گفت که وقتی حال ِ تو بد است پشت ِ گوش های ِ من مخملی نیست،پشت ِ گوش های من مخملی نیست که آن لبخندهای کش دار ِ تصنعی را تحویلم می دهی!!!/به گمان ام گفتم...
پ.ن 2: اینکه هی خط می زنی ام،خط میزنی خودت را به نفع هیچ کداممان نیست...تنها داری به دنیا کمک می کنی که درد هایمان را بیشتر کند.
پ.ن 3: نموداری عجیب و غریبم با فراز و نشیب های پی در پی!