آه و آه وآه های مدام و نگاه هایی که از هزار فحش غلیظ تر و کوبنده تر است! انگار که بخواهند تمام زندگی ات را بگذارند جلوی چشم هایت و تکه تکه از قسمت هایش بکنند و قهقه سر بدهند برایت...یا اینکه همه ی دوست داشتنی هایت را آتش بزنند جلوی چشم هایت.خیال نکن که می توانی بروی نجاتشان دهی.تو را سخت بسته اند!انگار هرچه پدیده ی چسبنده و چسبناک و هرچه بند و زنجیر در دنیا بوده به کار برده اند که تو بیشتر زجر بکشی...بیشتر زجر بکشی از اینکه چسبیده ای به ستون وسط ِ فضا و همه چیزت را دارند تکه تکه می برند و تو هیچ کاری نمی توانی بکنی...دارند همه چیزت را می برند ... می فروشند... می خرند!
همین نگاه های لعنتی و همین انگشت های اشاره و همین اتهام های دردناک و همین قضاوت هاست که این همه حس ِ نکبت برایت می آورد!!
پ.ن: من وقتی حوصله ی بودن خودم را ندارم چطور می توانم برای ِ کسی دیگر لحظه های شاد و مفرح ایجاد کنم و طوری رفتار کنم که برایش خوش بگذرد؟؟