محرم.معنی اش را خوب نمی دانم.همان روایت هایی که از حسین(ع) و ابوالفضل(ع) و ظهر عاشورا شنیده ام.همین قدر می دانم که محرم که شد باید سیاه بپوشم و سینه بزنم.سینه بزنم؟من نفهمیده ام هنوز چرا باید سینه بزنم.فلسفه اش چیست؟من هنوز نفهمیده ام این ها را.آن شبه "نوحه" های با ریتم های عجیب و غریب را نفهمیده ام.

آن علم های بزرگ و تاج دار را.همان ها که هرچه بزرگ تر باشند برای ِ هئت ها افتخار بزرگ تریست را نفهمیده ام..هنوز در نمادین آتش زدن خیمه های ظهر ِ عاشورا مانده ام.در قمه زدن های پنهانی و جیغ های خفیف زنهای عزادار.من هنوز تصویر تیغ زدن ِسر ِ دختر بچه ی دوساله در مراسم ِ قمه زنی از جلوی چشم هایم نرفته است.هنوز بوی خون می آید وقتی فکر می کنم به آن لحظه...

ما می خواهیم ادای دین کنیم به حسین(ع)؟؟به هرطریقی؟؟با هر راه ِ فکر نشده؟

چاره نوشتن های من نیست.چاره به گمان ام کمی تفکر است.کمی تفکر برای شناخت خودمان.خودمان را که بشناسیم، حسین شناسی ساده ترین کار است .ما خودمان راپنهان کرده ایم و داریم اشک می ریزم و اسم اش را گذاشته ایم عزای حسین!

این ها همه عزای پنهان کردن ِ خودمان است.راه درازی در پیش است..خیلی دراز...

 

پس نوشت: توهین به عقیده و اعتقاد کسی نبود این پست!بغضی شکسته بود برای عزاداری ِ خودم.

پس نوشتی دیگر: اینکه رفته ام بالای منبر برای سخنرانی نیست، خواستم بگویم من هم از همان دسته ام که هنوز فلسفه ی این نوع عزاداری ها را نفهمیده ام.من هنوز هیچ از حسین نمی دانم!

پس از پس نوشت: گریه ها برای ِ حال ِ خودمان را به پای ِ عزای ِ حسین ننویسم لطفاً!

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۷ساعت 22:47 توسط زهرا منصف |