اول دی که بشود من تب می کنم انگار.همین که اول دی بشود.دست هایم می لرزد و تمرکز، عجیب ترین و سخت ترین کار دنیا می شود.پنج شنبه بود.تاریخ اش را خوب می دانم.ماه اش را.سرمایش را.آن شال گردن ِ راه راه ِ مشکی و سفید را.آن پالتو های تا گردن چفت و بست شده را.اول دی بود...نه...باید اول دی را رد کنم.آنوقت دلم خوب می لرزد و پاهایم سست می شود و قدم هایم سنگین و سنگین...انگار که به مچ پایم وزنه های یک تنی بسته باشم و کشان کشان خودم را برسانم به فردای اول دی...همین که هوا کمی سرد می شود...همین که برف ها می نشیند روی ِ زمین.همین که در خت ها لخت می شوند. من تب می کنم...آخر اول دی است و من فردا باید برسم به لرزها و اضطراب هایم. به نگاه های خیره و ترسم هایم. به یک روزگی و بی تجربگی ام.اول دی بود و من خوب به یاد دارم که باید فردا می شد و من پر می شدم از گیجی های محض.من یک روزه بودم و همه چیز تازه بود.تب کرده بودم انگار...

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۰۷ساعت 16:40 توسط زهرا منصف |