صبح آماده شده بود که من بیدار شوم و وسایلم را مرتب کنم و جزوه ها را ردیف بگذارم در کیفم.صبح آماده تر از همیشه بود انگار...دسته کلید و کیف چرمش،کیف پول و اندوخته ای که گذاشته بودم برای امروز تا خرید کنم با تمام اش،گوشی هایم،کارت دانشجویی و اهدا ء عضو و گواهی نامه ام...جزوه های رفیقم...نمودارهای فیزیک،گرای ِ معکوس و محاسبات ِ مزخرف ژیزمان یک پیمایش باز...همه اش را چپانده بودم در کیف ام...
به سنت همیشگی معده ام را با چای تلخ پر کردم و کیفم را برداشتم و شال را پیچیدم و کفشم را واکس کشیدم و راهی شدم،قرار بود برسم به دوستم مهدیه و سوال های رسوب را با هم حل کنیم،دیر شده بود انگار و من داشتم می دویدم،کمی که دویدن خسته ام کرد قدم هایم را آرام کردم و چند نفس ِ عمیق کشیدم...صدای خرخر موتوری می آمد انگار و من هربار که این صدا را می شنیدم دست هایم میلرزید و دلم داد و بیداد میکرد و هزار توهم ناجور...داشتم کیفم را از دست راستم میدادم به دست چپ که امن تر باشد،نشد...امن تر نشد...مجال پیدا نکرد که امن تر شود،یک تنه خوردم و دو الدنگ عوضی ِ بی همه چیز کیف نازنیم را با تمام ِ دوست داشتنی هایم در فاصله ی بین دست ِ راست و چپم ربودند...دوبار کیف را کشیدم و هر دوبارش دسته های کیفم یکی یکی پاره شد و من کشیده شدم به جلو و آخرش کیفم آرام آرام کشیده شد روی زمین و دسته اش توی دست ِ راستم بغض کرد...من پا نداشتم اما میدویدم...هیچ کس نبود.تنها زنی بود که در انتظار شاگردان سرویسش بوق های ممتد می زد و من هرچه داد میزدم دزد ...بگیریدش...اجلی نبود به فریاد م برسد و زن نشسته بود و تراژدی مرا نگاه می کرد...
دسته ی کیف بغضش شکست...من شانه هایم میلرزید...پا نداشتم...قلبم تب کرده بود...چشم هایم سو نداشت و دلم خفه شده بود انگار...زنگ خانه را فشار دادم و مادر را که دیدم بغضم شکست...
پ.ن: زنگ زده ام 110 می گوید استعلام می کنیم!(استعلام ات بخورد توی ... وقتی مملکت آنقدر نا امن است که به یک دختر دانشجو آن هم 7 صبح حمله ور می شوند و هیچ کس نیست که پی ِ آن بی شرف ها را بگیرد و همه چیز به یک بغض و یک ترس ِ تا ابد خلاصه می شود)
رفته ام پاسگاه می گوید به ما مربوط نمی شود...(پس به کدام الاغی مربوط می شود دقیقاً؟)
رفته ام امور مشترکین می گویم سیم کارت هایم را بسوزان...لم داده روی صندلی اش و می گوید به این شماره زنگ بزن و بگو...کار ما نیست...
پ.ن دیگر: متاسفم برای ِ تمام ِ آن بالا نشین ها که حالا لم داده اند و دارند به گندکاری ها و اختلاس های قبلی و بعدی یشان فکر می کنند...متاسفم برای ِ مردی که لباس ِ شریف ِ انتظامی را زیر سوال برده و شرف ِ مرد را له کرده است...متاسفم برای تمام ِ آن ها که ادعا می کنند...ادعای امن و امنیت و امانت داری...ادای ناموس و شرف و دین و ایمان...و هزاران هزار ادعای دیگر...
متاسفم برای ِ تمام وجدان مرده ها و نامردها...