همه اش آن چشم ها بود و من/همه اش/صندلی اتوبوس مثل همیشه خشک و ناراحت/مثل همیشه همراه ِ چند لحظه ای من/کمی دلم نیامد رویش بنشینم/انگار جان گرفته بود و میخواست چشم هایش را نشانم دهد/ترجیح دادم حداقل از چشم های صندلی فاکتور بگیرم/آن چشم ها بس بود برایم/چسبیدم به کنار ِ شیشیه ی اتوبوس و زل زدم به دست فروش ِ کنار ِ خیابان/اتوبوس هنوز راه نیفتاده بود/و چشم ها داشت مرا خفه میکرد/داشت حصار می کشید دور بودنم/ با اینکه نمیدیدمشان/ اما نگاه هایش را حس می کردم/یک عمر مرا نگاه می کرد/یک عمر/اتوبوس که حرکت کرد/انگار کمی راحت شدم/امید ِ رسیدن کمی آن حصار را دور کرد/ایستگاه سوم بود و من ایستگاه بعدی پیاده می شدم/آماده شدم برای پیاده شدن/آن چشم ها هم آماده شد/ترس تمام وجودم را برداشت/حصار تنگ تر شد/خونم داغ بود/سلول های بدنم ملتهب شده بودند/همه چیز در هم پیچید/به جز آن چشم ها/ به جز آن نگاه های خیره/داشت تکه تکه وجودم را می خورد/داشت مرا می درید/پیاده شدم/مرد در پی یافتن پله های اتوبوس عصای سفیدش را باز کرد/در یک بهت مطلق تمام تکه های خورده شده ذره ذره ریخت روی بودنم...
ز ه ر ا م
