شال گردن را میپیچم دور گردن و آن عطر که دقیق مست میکند مرا می سپارم به مچ ِ دست چپ و نبضم را میشمارم.

سنگ فرش ها را کز می کنم تا همان لحظه که قرار است باشم.شعورم را به کار گرفته ام که حس کنم تمام سلول هایم را.

انگشت های کشیده و دستی کشیده تر.پاهایی نه چندان درازو انگشت شصت گرد.چشم های درشت و لب هایی به فراخور صورت.گام هایم را تند می کنم و حس ششم را به کار می گیرم این بار.10 ثانیه ی دیگر.یک،دو،سه،چهار...هشت،نه،ده...این بار هم مثل همیشه دقیق کار کرد این حس ششم.سنگ فرش ها تمام شده و می رسم به پل ِ عابر ِ پیاده.کف پایم را فشار می دهم در هر گام.دارم درک می کنم بودن را.نبضم را می برم نزدیک گوش و آمد و شد خون را می خوانم.

دارم به یک دنیا چیز فکر می کنم.شانه ی کودکی.آب پاش ِ حیاط ِ مادر بزرگ.ساز دهنی قرمز ِ پسرک ِ همسایه.آبکشِ پلاستیگی.شیربرنج ِ سحری.مرغ ِ چاق و پُر از پَر.دستبند ِ گل ِ رز ِ نوجوانی.سماور نفتی.عطر ِ دوستی های دور...دوستی های نزدیک...دوستی های گذشته...

دارم چرخ میخورم.گیج میرود سرم.به بی حفاظی پل که فکر می کنم میرسم به یک سقوط ِ مطلق.کف ِ خیابان را لمس می کنم و یک هاله از خون وجودم را پناه می دهد...

و آمبولانسی که آژیر خواهد کشید.


بیست و سومین روز از یک پاییز


ز ه ر ا م


+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۸/۰۴ساعت 15:7 توسط زهرا منصف |