انقلاب بود که گوشی ام زنگ خورد.هنوز عطر ِ قهوه که نمی دانم از کدام کافه ی ِ شهر مانده بود توی تن ام داشت در مغزم جولان میداد.گوشی را چسبانده بودم کنار ِ گوش ام و آن طرف ِ خط تو داشتی برایم سکوت و سه نقطه می بافتی. من داشتم التهاب ام را می کشاندم به قدم هایم و تو داشتی بی تفاوتی ات را می کشیدی به رُخ ام. همینطور از ذهنم کافه ها و تئاتر شهر و قنادی فرانسه و سینما سپیده می گذشت. همینطور هی بَذر ِ بُغض می پاشیدی توی گلویم. همینطور هی قدم قدم تند می شدم.

بعد از آن سر در ِ پنجاه تومنی رسیدم نبش کوچه اسکو و یادم آمد که خودم را خیلی دورترها گم کرده ام. زل زده بودم به ویترین نشر افق و بغض هایم را هی سکندری میدادم توی ِ گلو. تو داشتی از فلسفه ی پارچه ی کتان ِ کت ات می گفتی و من راست راست گیج شده بودم.تو داشتی گیرایی ِ اسانس ِ ترکیبی عطرت را شرح می دادی و من خیره به چهره ی اُستر عاشق اش شده بودم.

من راه افتاده بودم و تو راه افتاده بودی. دوباره رسیدم به آن سر در مشهور و چشم دوختم به نرده های ِ سبز، که نامجو روزی کنارشان ماجرای ِ اخراج شدن اش را شرح می داد. تو داشتی سکوت می چپاندی توی ِ گوشی و من هنوز از عطر ِ قهوه مست بودم. تو داشتی میرسیدی به من و من داشتم میرسیدم به خودم.

به انقلاب که رسیدی، دوباره گوشی ام زنگ خورد.تو گم ام کرده بودی و من در خانه خودم را پیدا کردم.

 پ.ن: تمام اش پس از خواندن تراکت تبلیغاتی نشر افق جاری شد.یعنی اینکه هیچ جایش حقیقت ندارد.

عصر ِ سه شنبه/شش امین روز ِ دی ماه

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۱۰/۰۶ساعت 18:36 توسط زهرا منصف |