تو که شانه هایت لرزید خودت را کشاندی به اتاق و در را پشت ِ سرت بستی. من که همیشه از لرز ِشانه هایت رعشه می افتد به جانم، خودم را از جمع کَندم و رسیدم به حال و روز ِ تو که مردانه زار می زدی.

شانه هایت که بی قرار بود، مرا کشاند کنار ِ پنجره و تمام ِ خیابان و برج ها را در چشم ام تار کرد.گفته بودم قلب ام که تیر بکشد لامصب ول کن نیست. تو همینطور مردانه زار میزدی و من منتظر بودم گزگز ِ دست ِ چپم خودش را تمام کند.من داشتم دم و بازدم ام را به التماس می بردم و می آوردم و تو داشتی آن سیبیل ات را که بچه ها اسم اش را گذاشته بودند سیبیل فاشیستی، صاف میکردی و بعد که خوب سر و سامان اش دادی زل زدی به دیوار و مردانه تر زار زدی.من داشتم طره های مو را از صورتم کنار می زدم و شبیه ِ همان فیلم های وسترن خفه و کش دار دست به قلب می بردم و می گفتم : لعنتی... تو دست فرو برده بودی لای ِ موهایت و سر خم کرده بودی و زل زده بودی به فرش و همینطور مردانه زار میزدی. من به شماره افتاده بودم و تو دست گرفته بودی جلوی ِ صورت ات و سیبیل فاشیستی ات را از من دزدیده بودی و زیر ِ انگشت هایت مردانه تر از همیشه زار می زدی...

اُستر دست زده بود زیر ِ چانه اش و خلاصه شده در تصویر ِ پشت کتاب، زل زده بود به من و من داشتم به صبوری دل ام شک می کردم. گیج و گنگ بودم،نفس هایم نیمه نیامده، نیمه می رفت. یخ کرده بودم.لرز داشتم و تو خفه در آغوش ِ بالش بی شرمانه و وحشی، مردانه زار میزدی...

دراز شدم روی ِ تخت و همینطور شک کرده بودم به صبوری دل ام.تو خودت را راست کردی و من فقط این یادم آمد، که یک بار در گوش ات گفته بودم" از گریه های ِ یک مرد می ترسم".

قاچی از خیال ِ دیشب/ البرز/هشتمین از دی ماه

+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۱۰/۱۰ساعت 16:56 توسط زهرا منصف |