رسالتی دارم که باید بنویسم.منظورم نوشتن ِ محض نیست.اینکه حالا که کلی احساس و وقت و اشک هدر رفته باید بنویسم.اینکه کلی دل ها لرزیده و کلی بغض ها شکسته باید بنویسم.تو مخاطب نیستی.اصلاً تو نخوان.برای ِ تو نمی نویسم که آمده ای و زل زده ای به مانیتور و خیره خیره داری واژه هایم را به دهان می کشی.نیست برای ِ تو.برای ِ خودم می نویسم که دخترم و هزار هزار بار دلم لرزیده توی ِ این بیست سال و چند روزی که دارم.اصلا  به خودت نگیر.من دارم از ضجه های دخترانه ای می نویسم که شب ها را به صبح می کشاند و صبح ها را لعنتی و لعنتی و لعنتی می کند.من دارم از های و هوی روز و شب یک دختر می نویسم که مدام دلش لرزید و لرزید و لرزید...که حساس بود...عاطفه داشت...رنج کشیده بود...درد داشت...درد که میدانی چیست؟می خواهی هجی کنم برایت؟د  َر د !! خودش را می گویم...درد همان است که از بی تفاوتی و سختی واژه های ِ تو که مخاطب نیستی نطفه می شود.

میدانی لعنتی کلی حرف دارم که با تو بزنم...اما تو مخاطب ام نیستی و نشسته ام جلوی ِ مانیتور و دارم برای این دل ِ نا به سامان ِ خودم ضجه می زنم....از خیسی اشک ِ یک دختر که از فاصله ها دور و دور و دور رسید تا چشم های ِ من...اصلا تو می فهمی خیسی چشم ها یعنی چه؟ تو می توانی بفهمی وقتی شانه های ِ یک دختر می لرزد یعنی چه و چه شده و باز هم یعنی چه؟؟؟من درد دارم...انگار دنیا دنیا بغض دارم...اصلاً انگار که ماتم زده ام...انگار که مشکی به تن دارم و باید بروم به مجلس ِ ترحیمی ...چیزی...خوب بغض جمع کرده ام برای زار زدن...برای ِ شانه لرزیدن...خوب چشم تار کرده ام...

نه تو مقصری نه من...نه هیچ کدام از دختران شهر...خودم هم هنوز پیدا نکرده ام مقصر را...اما می دانم که گستاخی واژه ها بدجور چنگ می زند به لطافت یک دختر که تمام ِ زندگی اش درد است...اگر این اشک ِ لعنتی امان دهد خوب برایت می نویسم که حتی شکیل نبودن ِ واژه ها یک دختر را آزرده خاطر می کند چه برسد به گستاخی یشان...تو مردی و این چیزها را نمی فهمی...نمی گویم تنها تویی که نمی فهمی...دارم از جماعت حرف می زنم...تو مخاطب ام نیستی که بفهمی یا نفهمی...دارم از مردانگی حرف می زنم که هیچ وقت لطافت ِ یک روح ِ مونث را نمی فهمد...حتی تا پایان ِ دنیا...حتی تا نهایت و نهایت و نهایت و بی نهایت...این سلول ِ شعور در ذهنش گنجانده نشده...توهین نیست مخاطب ِ عام ِ مذکر...حقیقت است.خوب خیلی چیزها هم هست که شعور ِ دخترانه نمی فهمدش...انکارش نمی کنم.اما امشب بد حالم بد است...بد شانه هایم می لرزد...بد گستاخی واژه های یکی که مخاطب ام نیست چنگ انداخته به دلم...

فکرم هزار راه می رود.فکرم پیش ِ دختریست که شانه هایش دارد می لرزد و وقتی دارد با من حرف می زند خنده تحویل ام می دهد.میدانی این خنده ها یعنی چی؟یعنی اینکه تمام شد...تمام ِ آن حس ِ واژه ها و کلمات گم شد در خودش...حل شد در شلوغی دردها و زخم ِ زبان ها و ماتم ها...

فکر نکن که گستاخی واژه ها یک دختر را از پا در می آورد. هرچند که شانه هایش را می لرزاند...سرش را گیج می دهد...چشمانش را خیس می کند ولی از پا درش نمی آورد...یک دختر جسارت ِ مقابله با بی شعوری واژه ها را از نطفه در خودش پرورانده...شانه هایش محکم تر از این حرف هاست...یکی بود که برایم می نوشت زمان همه چیز را درست می کند...من هم قبول دارم...اما زمان امشب را در خودش حل نمی کند...امشب حل شدنی نیست...نقش بسته به تار و پود ِ زندگی ِ من که دخترم و دخترم و دخترم...

 

پ.ن1: برای ِ نقد ادبی و چه چه و به به کردن ننوشتم!پس اینجا از هیچ چیز تعریف نکنید!!!

پ.ن2: فقط مجازی از درد هایت بنویسی توی ِ این پست والا تو را بخیر و مرا به سلامت...

پ.ن3: من از گریه های ِ یک مرد می ترسم اما از گریه های ِ یک زن ذره ذره میمیرم!ذره ذره مردن که میدانی چیست؟!


+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۱۰/۱۰ساعت 20:9 توسط زهرا منصف |