آنقدر غرور داری که به سلام هم روی خوش نشان نمی دهی. سین اش را میگویی و آنقدر ابرو در هم میکشی که لام اش حل می شود در گلویت.
راست راست راه می روی و هیچ به آن اندام ظریف ات نمی آید این همه جذبه. وقتی حرف می زنی کلمات ات گره می خورند توی گلو و تنها لب هایت می فهمانند که داری حرف می زنی. هزار بار هم بخواهی حرف ات را تکرار کنی همینطور خفه و گره خورده حرف می زنی و من باید از تمام حواس ام برای درک واژه هایت استفاده کنم.
هیچ نمی شود حساب کرد روی حال ات. وقتی گمان می کنم خوشی، ناخوشی و گهگاه که بو می برم ناخوشی ژست خوش بودن تن می کنی و از آن لبخند های ژکوند تحویل ام می دهی.
با این همه عنصری در تو هست که بر جاذبه ی زمین غلبه کرده.
همین دیروز بود که وقتی از کافه نادری برایت گفتم اخم باز کردی و لبخند نشست روی لب هایت.یادش بخیر با آن اندام ِ ظریف ات چه ژستی گرفته بودی گوشه ی کافه.camel گذاشته بودی گوشه ی لب ات و پشت هم پک میزدی به آن لعنتی خفه کننده.
این ها را که برایت می گفتم زیر چشمی نگاه ام می کردی و با انگشت اشاره ات ریتم گرفته بودی روی میز و لبخندی خفیف نشسته بود روی لب ات.
چند ثانیه بعد اش آنقدر تند شدی که نفهمیدم چه گفتم و نفهمیدم چه شد.
عادت کرده ام.با اینکه بد دردیست ولی عادت کرده ام به این عادت ات. تو هر چه می خواهی باش. ابرو گره خورده و مغرور. شانه راست کرده و پر جذبه. همین طور به ظاهر خشک و بی احساس.
تو هرچه می خواهی باش ولی نمی دانی، وقتی که به خواب میروی انگار که کودکی سه ساله روی تخت خوابیده.آنقدر نگاهت می کنم تا حجم معصومیت ات هضم کند تمام ِ جذبه ی بیداری هایت را.
شب/بیست و شش از دی ماه/البرز