نگاه ها گاه می درند من و تو را.گاه هضممان می کنند و گاه می مانیم روی دلشان.تهوع می شویم برای ِ حالشان و بالا می آورند ما را.مثلاً همین دیروز در کافه که نشسته بودیم، مردی زل زده بود به دست هایمان و داشت بالا می آورد ما را.من دست هایت را بیشتر فشار میدادم و او بیشتر بالا می آورد.یا وقتی از کافه خارج شدیم،کافه چی مثل ِ یک فالوده ی ترش و شیرین هضممان کرده بود.
می دانی؟گمان می کنم من و تو از عجیب ترین مخلوقات ِ این دنیا باشیم.آخر نگاه ها گاه می درند ما را.من و تو را...
ما تنها کار ِ عجیب مان خیره نگاه کردن به چشم های ِ یک دیگر است.گاه آنقدر با هم سلانه سلانه راه می رویم که مردم گمان می کنند تانگو می رقصیم و ما را بالا می آورند...
من که مکث می کنم و تو راه می روی.من که نگاه می کنم و تو راه می روی.من که خیره می شوم و تو راه می روی...تو چه مردانه راه می روی...یادم باشد از پشت،از راه رفتنت فیلم بگیرم و وقتی خواستم دیوانه شوم هی نگاهش کنم...هی و هی و هی...اصلا تو باید راه بروی...تو باید راه بروی و من از پشت نگاهت کنم که چه دیوانه کننده قدم از قدم می کّنی و میگذاری روی ِ زمین...
دیوانه که بشوم همینطور می نشینم وسط پیاده رو و نگاه می کنم که داری راه می روی...نگاه ها مرا بالا می آورند و تو دیوانه ام می کنی با مردانگی ات...
به خانه که رسیدیم تو باید سیگارت را آتش کنی و بنشینی لبه ی تخت و زیر چشمی خیره شوی به لاک ِ قرمزی که کشیده ام روی ِ ناخن هایم.بعد انگشتت را از تخت بکنی و بیاوری سمت ِ انگشت های ِ من و دوباره پشیمان شوی و بچسبانی سر ِ جایش...
لاک ِ قرمز ِ ناخن هایم بغض می کند و تو سیگارت را فشار میدهی در جا سیگاری و دستت را از تخت می کنی و میگذاری روی ِ دست هایم.لاک ِ قرمز ِ ناخن هایم بغض اش را می بلعد و یاد تهوع ِ نگاه ها می افتد و دست هایت را بیشتر فشار می دهد...
دست هایمان از هم کنده می شوند و تو زیرسیگاری ات را خالی می کنی در سطل زباله...میگذاری اش روی ِ میز و برمیگردی به اتاق و خودت را رها می کنی روی ِ تخت...نفست را هل می دهی توی ِ هوا و هوا بوی ِ تلخ ِ سیگار می گیرد...من نگاه ات می کنم و در چشم هایت باله می رقصم...
هفتمین روز از بهمن.زهرا