انگار تو هم سردت شده.توی ِ قاب.رو به روی من.سیگار گذاشته ای گوشه ی لبت ات و یقه های پالتو ات را داده ای بالا.انگار توهم سردت شده و چشم هایت سوال دارند.من که در این اتاق نیمه نمور یخ کرده ام.ری را از یک طرف، ،سهراب از کنار دیوار، تو هم که از آن قاب عکس چوبی زل زده ای به من.
می ترسم سرفه ام بگیرد از بوی ِ سیگار.دارد میپیچد توی ِ اتاق.آنقدر خیره مانده ای که سیگار روی لب ات خاکستر شده و دود اش پیچیده توی اتاق نیمه نموری که من یخ کرده ام درونش.
این روزها تنها چشم ها را به خاطر می سپارم.چشم های ِ تو.چشم های رفتگر جمعه.چشم های پیرزن همسایه.چشم های رفیق سیزده ساله.چشم های دختر بچه ی دیروز.چشم های پسر کتاب فروش.چشم های زن فروشنده.چشم های راننده تاکسی.چشم های ...
حالا تو با چشم هایت خیره شده ای.یقه ی پالتو ات را داده ای بالا.لابد سردت شده.سیگارت دارد دود می شود. بوی تندش سرفه انداخته به جانم.چشم هایت سوال دارند.من یخ کرده ام.تو نگاه ات را بر نمی داری.من سرفه می کنم.پشت هم.چشم های زن همسایه مرا می ترساند.سیگارت دود می شود.دختر بچه بهانه گرفته بود.من سردم شده.چشم های رفیق نگران بود. تو سیگار می کشی. پسر کتاب فروش خیره نگاه می کند.من حالت تهوع دارم. تو یقه ات را تا آخر داده ای بالا.پیرزن دلخور بود.لابد توی قاب حسابی سرد است.تو چشم هایت سوال دارد.من سرفه می کنم.رفتگر خسته بود.تو باید سیگارت را بس کنی.من خسته ام.چشم های زن سرزنش می کرد.من سردم شده.تو یقه های پالتو ات را داده ای بالا.چشم هایت یخ زده.راننده تاکسی حواسش نیست.جای این قاب را باید عوض کنم.
یکشنبه.شانزدهمین روز از بهمن.غروب.زهرا

آلبرکامو - این عکس این واژه ها را جاری کرد!