حس می کنم باید یک بار خودم را بُکشم.بعد کمی زنده می شوم.جان می گیرم و خوب می توانم زندگی کنم.می توانم کافه ها را نفس بکشم و بوی تلخ سیگار را تحمل کنم.اما الان نمی شود.زنده بودن خرج دارد.روزهایت لعنتی می شوند و هی باید آه بیاندازی به حلق ات و هی پشت هم آه بکشی.باید حسرت بخوری و هی بی شرفی یک مشت جماعت احمق را تحمل کنی.حالم بد می شود از آدم هایی که نگاه هایشان تمام ات را میبلعند و باقی مانده ات را بالا می آورند روی زمین.خسته ام از قضاوت های هرز.از سگ صفتی جماعتی که چشم هایشان کابوس هر شب من است.خسته ام از این روزمرگی های مدام و مدام و مدام...
دارم پیر می شوم از این احوال پرسی های احمقانه که خوبی؟من در جوابش بگویم خوبم و بعدش این باشد که تو چطوری؟!!
برایمان شده یک سادیسم ذهنی و همینطور هی ادامه اش می دهیم!لعنتی اند...لعنتی اند....لعنتی اند این واژه ها!
من خسته ام از این الفبای الف ب پ ت ....و دارم زجر می کشم از این واژه های ِ قالب گرفته ی تکراری.جغدها شرف دارند به شومی این واژه ها!به شومی و نکبتی واژه ی خوبی؟!...آخر کدام انسان زنده ای این روزها خوب است...باید خودمان را بُکشیم و بعد کمی زنده شویم و زندگی کنیم...
روی این زندگی فقط می شود بالا آورد و همین!