کناره های شلوار را مشت کرده ام بین انگشت ها و عرق دستم را خشک می کنم. شمارش ام رسیده به سی و چهار و هنوز قلبم می کوبید به سینه. چراغ که روشن می شود چشم تنگ می کنم و سر تا پایم می لرزد. بوی تعفن می زند زیر دماغم. بوی کافور و سدر. هوا بدجور تنگ است. هر لحظه شلوارم بین انگشت ها مچاله تر می شود و من از درون خالی تر. صدای قدم ها میان مغز ام ضرب گرفته و مثل پتک به سرم می کوبد. بعد از هفتاد و هشت چند بود؟ لعنتی یادم نمی آید. خنکی هوا که می ریزد توی صورتم چند پله ای فرو می روم توی زمین. روی هر کدام از این یخچال ها برچسبی خورده. بعد از هفتاد و هشت، هفتاد و نه بود لابد. دیشب من چند ساله شدم؟ چندمین آغازم بود؟ حواس ات به من هست؟ هشتاد و نه... هشتاد و نه... هشتاد و نه... بعدش...بعدش...نود بود. نود. دست هایم؟ عرق می کند لامصب، مثل همیشه. مثل همان اوایل که انکارشان می کردم از تو. دیشب تا چند شمردی که من شمع ها را فوت کردم؟ تو چندش ات نمی شود وقتی دست های خیس مرا میگیری؟ از من چه کارها که نمی خواهند. توی این خفقان. لا به لای دل مردگی دیوارهای یخ کرده. من شمع ها را زودتر از شمردن ات فوت کردم. تو شاکی شدی. من شاکی ام. دست هایم خیس خیس است. زنیکه تو را نشانم می دهد، صورت تو را، دست های تو را، چشم های بسته ی تو را، می پرسد می شناسی؟ خنده دار نیست؟ خودت برایش بگو که دیشب من دست هایت را لاک زدم. تو ریز می خندیدی. دیشب را می گویم. بوی لاک پیچیده بود توی اتاق. دست هایم ...
چقدر آرامی. سردی. چشم هایت را بسته ای. من دست هایم عرق کرده است.
نیمه شب/ ششمین از فروردین/ زهرا