همینطور هی باید داد بزنی که آی من تنهام...
بعد هی بغض کنی، هی بغض هایت را سُر بدهی توی دل ات، بی خودی لای کتاب این برف کی آمده را باز کنی...هر جمله را صدبار بخوانی...بعدش کتاب را پرت کنی یک گوشه...بگذاری روح پور برایت بخواند انگار دستام...سرده سردن...انگار چشمام...شب تارن...بعد چشم هایت تار شود...یکهو به خودت بیایی..خودت را جمع کنی بنشینی پای نت...هی بلاگ بخوانی...شصت و چند بود یا من هنوز خوابم نمی برد کسرا را هزارمین بار بخوانی...بعد دوباره از اول بخوانی اش...بعدش بروی سراغ زیژخک و روز دهم-منوچهری را هی بخوانی و وقتی می رسی آنجا که می گوید و من تا شب زیر تابلوی منوچهری گریه می کنم، گریه کنی و دوباره بروی توی لاک خودت...
بروی برای نشریه بنویسی، بعد نا امید شوی که چه مزخرف می نویسی...بعد دوباره امیدوار شوی...بعد داد بزنی که آی من تنهام...
بروی برای خودت یک بغل کتاب بخری که حال ات خوب شود...بعد حال ات خوب می شود...می روی خودت را پرت می کنی میان کتاب در جستجوی زمان از دست رفته و از خواندن اش کیفور می شوی...بعد به سبزه میدان فکر می کنی و مردی که چهار جلد از جستجو را با یک کتاب پرواز را به خاطر بسپار روی هم داد ده هزار تومن و یکهو کیفور می شوی و کتاب را بو می کشی و دوباره یادت می آید که چقدر تنهایی...
بعدش کتاب خوابست آسیابان! ِ علی خداجو را باز می کنی و می خوانی پس رفته ایم و موج/ چنان دامن گسیخت/که آسمان به جزیره/حریص شد/و صحرا/ ستاره ی سحری را/ بلعید/ مائیم و پاسگی و کلونی/شب هایی که مشکوکانه/ بر دور خویش/ به درجاتی/تا بی نهایت/می چرخند....
بوی کهنگی کتاب میزند زیر دماغ ات و به پیرمرد کتاب فروش فکر می کنی که کتاب را هدیه داد و گفت نویسنده اش تو رشت حنا میفروشه...خوب بخون این کتاب رو...ببین توش چی میگذره...
و به تصویر پشت جلد که نگاه می کنی تنهایی ات در چشم های علی خداجو گم می شود...
