1

باران زده بود به پنجره ی چوبی و بوی چوب خیس خورده در اتاق پیچیده بود. نشسته بودم روی صندلی و به خودم تاب میدادم. آمدم کنار تخت و پتو را تا زیر گردن ات کشیدم. صندلی هنوز عقب و جلو می رفت و پایه هایش به پارکت میخورد  و قیژ قیژ صدا می داد. نگه اش داشتم که صدایش از خواب بیدارت نکند. ریز وول خوردی و پتو را کشیدی روی سرت. پرده ها را آرام کنار زدم و چشم دوختم به پنجره ی تراس رو به رویی. یک پسر نسبتاً جوان نشسته بود پشت پیانو و دختری کنارش می خواند. صدایش را نمی شنیدم. تنها لب هایش تکان می خورد و دست هایش بالا و پایین می رفت. پسر خودش را خم و راست می کرد روی پیانو و مدام به دخترک لبخند تحویل میداد.

 

2

باران هنوز می کوبید به شیشه. پرده ها را کشیدم و دوباره نشستم روی صندلی. خودت را جمع کردی و پتو را از سرت زدی کنار. بعد چرخ خوردی و برگشتی سمت من. کش و قوس آمدی و چشمانت از نور طفره رفت. نیمه بیدار نشستی لبه ی تخت و با چشم های خمارت نگاهم کردی.

 

3

باران بند آمده بود. آفتاب با شک از پشت ابرها خزیده بود بیرون. پرده ها را کنار زدم. آفتاب سرید توی اتاق. از پنجره بیرون را نگاه میکردی. پسرک را نشان ات دادم و گفتم:

 وقتی خواب بودی داشت پیانو میزد...اون دختره هم داشت میخوند واسش...

 خندیدی و گفتی:

 قول میدم دست فرمونش به سه تار زدن من نرسه! اون دختره هم معلومه صدا نداره. یه بار سلام گفتن تو می ارزه به جیغ و ویغ ِ اون دختره...همون خوندنش منظورمه...

 

4

زنگ تلفن همه چیز را در هم کرد. گوشی را برداشتم. آذین پشت خط بود.

-          دختر پاشو بزن بیرون. دلت میاد تو این هوای خوب تنها نشستی تو خونه؟ بدو حاضر شو. سر ایرانشهر منتظرتم. میخوایم بریم نمایشگاه نقاشی ندا.گل یادت نره...

 

 

5

صدای قیژقیژ پیچیده بود توی اتاق ِ خالی. در راه به سه تار زدن تو فکر می کردم...



زهرا- شب- بیست و هشت فروردین 91

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۱/۲۸ساعت 21:13 توسط زهرا منصف |